پیدای پنهان مهم!

پیدای پنهان مهم!

مغزم سوت کشید! این دیگر چه بیماریی بود که اسمش را هم نشنیده بودم؟
نویسنده: ناصر مجلسی راد
تاریخ انتشار:
573 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
سوز باد زمستانی بدجوری صورتم را می‌سوزاند. بدنم نیز غرقِ عرق بود. دیگر داشتم حسابی لرز می‌كردم. باید مراقب سینوس‌های حساسم می‌بودم. شال سیاهم را از گردنم باز كردم و حسابی دور سر و صورتم پیچیدم. به‌ناچار و از ترس سرماخوردگی، پیامكی برای سه نفر از دوستانم كه بین سینه‌زنی دیده بودمشان، فرستادم و دوان‌دوان راهی ماشین شدم.

حالا اگر درجه‌ی بخاری ماشین زیاد باشد، می‌شود منتظرشان ماند تا از هیأت بیرون بیایند و دیداری تازه كنیم. بعد از ۴ سال بی‌خبری، خیلی حرف‌ها داشتیم كه برای هم بزنیم.

چند دقیقه‌ای فرصت داشتم تا آنها نیز بیرون بیایند و از روی پیامك، جای ماشینم را پیدا كنند. در این حین نیز، تمام حرف‌ها و سوال‌هایم را در ذهنم مرتب كردم تا چیزی از قلم نیفتد.

پس از رسیدن رامین، محمدحسین و سینا، و بعد از مصافحه و معانقه‌ای طولانی، ترجیح دادیم از ترس سرماخوردن، گپ‌و گفت‌های‌مان را در ماشین ادامه دهیم.

حال مادر رامین را پرسیدم. یادم بود كه آن موقع‌ها، حسابی درگیر بیمارستان و دكتر بودند ولی هنوز دكترها تشخیصی نداده بودند. پس از تعریف ماجرای طولانی ویزیت‌شدن‌ها و بستری‌شدن‌ها و آزمایش دادن‌ها، گفت كه بالاخره بیماری مادرش را تشخیص داده‌اند. اسم آن، ای.ال.اس است. خلاصه‌ی بیماری این می‌شود كه؛ به‌تدریج هر یك از اعضای بدن ارتباط عصبی‌شان با مغز قطع می‌شود و از كار می‌افتند؛ و این روند ادامه دارد تا بالاخره یك روز – كه معلوم نیست كی هست- نوبت قلب یا خود مغز برسد! خودمانی‌اش می‌شود مرگِ تدریجی!

مغزم سوت كشید!!! این دیگر چه بیماری بود كه اسمش را هم نشنیده بودم!

از سختی‌های هر روزه‌شان گفت و از همه بدتر، سختی‌ها و دردهایی كه مادرش می‌كشد و روزی هزاربار آرزوی مرگ می‌كند.

نفسم گرفته بود. خیلی دردناك بود. تصمیم گرفتم برای عوض‌شدن جو، و البته حرف، حال برادر بزرگ‌تر سینا را بپرسم. آخر، تا چند سال پیش قهرمان ملی كونگ‌فو بود. برای خودش برو‌ و بیایی داشت. اما ... او نیز ظاهراً پس از ضربه‌ای كه در یك مسابقه به چانه‌اش خورده بود، دچار اختلال بزاقی شده‌بود و مجبور بود به خاطر كم‌كاری بزاق، روزی حداقل ۲۰ لیتر آب معدنی بنوشد! تازه، این در حالتی بود كه زمستان باشد و تعریق بدنش كم باشد. می‌گفت دیگر از ورزش‌كردن منع شده! از كار و زندگی هم تقریباً افتاده است.

حالا دیگر به سختی می توانستم آب دهانم را قورت بدهم. كمی هم تشنه‌ام شده بود. 

خدای من! تا الآن حواسم فقط به این بود كه احتمالاً درد گوشه‌ی ناخنم، كه دو ماهی است در گوشت فرو رفته و چرك كرده، بدترین و سخت‌ترین درد و مرض دنیاست!

دیگر جرأت نكردم حال پدر محمد‌حسین را بپرسم. كاش سلامت می‌بود!

رسول الله (ص):
نِعمَتانِ مَجهولَتانِ، الصّحّةُ وَالأمان
دو نعمت هست که انسان ارزش‌شان را درست نشناخته‌است؛ یکی سلامتی و دیگری امنیت.
التحفه السنيه. سيد عبدالله جزائری ص ۲۶۷


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: