نقطه‌های عطف همین‌جایند

نقطه‌های عطف همین‌جایند

حتماً باید ردیف آخر بنشینی تا این باور توی ذهنت متولد شود که میدان دید معلم فقط محدود به سه‌چهار ردیف اول است!؟
نویسنده: مریم والی
تاریخ انتشار:
448 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
امروز روز خوبی بود، البته نه از اولش. امروز از وقتی خوب شد که درش نقطه‌ی عطف پیدا کردم. از همان‌ها که تا توی فیلم‌نامه نباشد فیلم‌نامه‌ات بی‌مزه و بی‌خریداراست. از همان‌ها که حتی جای قرار گرفتنش در فیلم‌نامه‌ات اگر درست نباشد، اسمت فیلم‌نامه‌نویس نمی‌شود و کاغذهای سیاهت را باید با یک مقدار پول تحویل سبزی‌فروش محل بدهی! امروز با شخصیت‌های داستان‌های نیمه‌تمامم همراه و هم‌درد شدم، فهمیدم چرا یک جای کارشان می‌لنگد.

اصلاً قصه‌ی معلمی‌ام، امروز قصه شد. تا به حال یک انشای بی‌مزه بود درباره‌ی این‌که می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید؟ من هم با بی‌حوصلگیِ تمام، نوشته بودمش و انگار از روی رودربایستی درگیرش شده بودم. حتی گاهی دلم می‌خواست ترکش کنم. شغلی را که فقط باید بگویی وکسی گوشش بدهکار نباشد. شغلی که به قول همه باید با این نسل لوس و بی‌مسئولیت و تنبل سر و کله بزنی، نسلی که... اصلاً ولش کن.

نقطه‌ی عطف معلمی‌ام امروز بمبی نبود که منفجر شود. یعنی آن‌قدرها هم دور از دسترس نبود. از سادگی بیش از حد انگار آدم دیر پیدایش می‌کرد. درست مثل همان سوال‌هایی که توی امتحان می‌دهی ولی چون خیلی ساده است، بچه‌ها سرش گیر می‌کنند! امروز قبل از همه‌ی قضاوت‌هایم، قبل از شروع حضور و غیاب و قبل از جمله‌ی بی‌مزه و تکراری و حوصله‌سر‌بر "ساکت باشید"، فقط از سر کنجکاوی کمی با این نسل عجیب و غریب همراه شدم. ولی خیلی چیزها آن‌طور که من فکر می‌کردم نبود! آن‌ها خیلی هم بی‌مسئولیت نیستند!

سوگل مودبانه و البته کمی با لحن غر گفت: «خانم چرا این‌قدر به ما گیر می‌دین؟ شما هم اگر مجبور باشید ۸ ساعت روی این نیمکت‌ها بشینید و مدام یکی بهتون بگه ساکت...» صدای سوگل گنگ می‌شود و منِ دانش‌آموز با مانتوی سورمه‌ایی یقه ملوانی با روسری و کفش سفید می‌آید. یاد ابروهای پیوسته‌ام می‌افتم و عینکی که اغلب روی چشم‌هایم بود. یاد این‌که گروه دوستی‌مان یک گروه ۷ نفره بود و مدام دنبال سوژه بودیم برای خندیدن! حتما ً در نظر خانم توکلی - که هنوز متلک‌هایش یادم است- ما هم نسل افسار‌گسیخته بودیم!

مهسا با شور و حرارت می‌دود میان خاطراتم: «همه‌ی معلّما به ما میگن دانش‌آموز مثل ما هیچ‌جا ندیدن.» ابرو بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «اصلاً می‌خوام بدونم اونا هیچ‌وقت هم‌سن ما...» درست زد وسط خال. یاد صحبت‌های تکراری‌مان در دفتر معلمین می‌افتم. یکی از بچه‌ها اجازه می‌گیرد و می‌رود بیرون. باقی بچه‌ها یکی‌یکی بلند می‌شوند و غرغرهای تل‌انبار شده روی دلشان را می‌گویند. می‌روم سر جای دانش‌آموزی که رفته بیرون، می‌نشینم. "حتماً باید روی نیمکت‌های سفت و سخت بنشینی و از درد استخوان‌های فلان جا، مدام وول بخوری تا بفهمی حرف حسابشان چیست!؟ باید صبح به صبح با یک کیف بزرگ روی دوشت تا مدرسه لخ لخ کنی تا بفهمی چرا حالشان از هرچی صبح و صبحگاه است به هم می‌خورد!؟ حتماً باید ردیف آخر بنشینی تا این باور توی ذهنت متولد شود و هی بزرگ شود که میدان دید معلم فقط محدود به سه‌چهار ردیف اول است!؟

امروز کفش‌هایم را در آوردم. کفش‌های دانش‌آموزی‌ام را پوشیدم. کاش خانم توکلی، ناظم بد خلق دبیرستانمان هم هر از گاهی این کار را می‌کرد. نقطه‌های عطف گاهی به همین راحتی پیدا می‌شوند و قصه‌ها را قصه می‌کنند.
ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: