سنگ تراشی که آرزو داشت سنگ تراش شود

سنگ تراشی که آرزو داشت سنگ تراش شود

چرا فکر می کنیم اگر غیر از این که هستیم باشیم، خوشبخت خواهیم شد؟
نویسنده: بنجامین هوف
تاریخ انتشار:
559 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
2 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
سنگتراشی بود که از خودش و از شرایط زندگی‌اش ناراحت بود. روزی از مقابل خانه‌ی مرد تاجری گذشت و از میان درِ بازِ خانه، اشیای بسیار زیبا و تجملی و افراد مهمی را دید. پیش خود فکر کرد: "آن تاجر باید مرد بزرگی باشد!" احساس حسادت کرد و آرزو کرد مثل آن تاجر باشد تا دیگر زندگیِ یک سنگتراش ساده را نداشته باشد. 

برخلاف انتظارش ناگهان تاجر شد. بیش از آنچه تصور می کرد صاحب لوازم گرانقیمت شد و مورد تنفر و حسادت افراد پایین تر از خودش واقع شد. ولی به زودی ماموری عالی مقام از کنارش گذشت. تاجر دید که مامور بر تخت روان سوار است و نوکرها در کنارش هستند و حضورش را اعلام می کنند. تمام مردم صرف نظر از ثروتشان می بایست به مامور تعظیم می کردند. تاجر پیش خود فکر کرد: این مامور چقدر قدرتمند است! آرزو دارم یک مامور عالیمقام می شدم!

سپس او یک مامور عالیمقام شد. با تخت روان مرصع به هر کجا برده می شد و مردم با ترس و تنفر در موقع عبور به او تعظیم می کردند. ولی در یک روز تابستانی روی تخت روان از گرما احساس ناراحتی کرد. به خورشید نگاه کرد. خورشید در آسمان بدون اینکه تحت تاثیر او قرار گرفته باشد یا بهش تعظیم کند با غرور می درخشید. او فکر کرد: خورشید چقدر قدرتمند است. آرزو دارم می توانستم خورشید باشم!

سپس خورشید شد. با شدت روی هر کسی می تابید. مزارع را می سوزاند و زارعان و کارگران لعن و نفرینش می کردند. تا اینکه ابر سیاه بزرگی بین او و زمین قرار گرفت، به گونه ای که نورش دیگر نمی توانست روی هر چیزی در پایین بتابد. او فکر کرد: آرزو دارم می توانستم یک ابر می شدم. چقدر قدرتمند است!

پس ابر شد. مزارع و تمام دهات را سیل در ربود و فریاد مردم به هوا خاست. ولی به زودی فهمید که نیروی مقتدرتری او را کنار می زند و آن نیرو باد است. فکر کرد: چقدر نیرومند است! آرزو دارم می توانستم باد شوم!

پس تبدیل به باد شد. سقف خانه ها را از جا کند. درختان را از ریشه درآورد و مورد تنفر و ترس همه‌ی کسانی که در پایین روی زمین بودند قرارگرفت. پس از مدتی با چیزی برخورد کرد که تکان نخورد. هرچقدر هم که با شدت بر آن می وزید تکان نخورد؛ سنگی عظیم و بلند. فکر کرد: این سنگ چقدر نیرومند است! آرزو دارم می توانستم سنگ شوم!

سنگ شد. قدرتمندتر از همه چیز بر روی زمین. ولی همین که بر جای خود قرار گرفت، صدای چکشی را شنید که قلمی را روی او می کوبید. احساس کرد که دارد تغییر می کند. فکر کرد: این چه چیز است که نیرومندتر از من است؟ به بالای سرش نگریست و یک سنگتراش را دید.

حدیث:
الامام علی (علیه اسلام):
من عَقَلَ قَنَعَ
هر کس عاقل باشد قانع است. (غرر الحکم/ ۷۷۲۴)
الامام علی (علیه اسلام):
مَن قنِعَ لم یغتمّ
هر کس قانع باشد اندوهگین نشود. (غرر الحکم/۷۷۷۱)

منبع داستان: منبع: غذای روح (وعده دوم)/ ترجمه عباس چینی و شهلا ارژنگ/ نشر پیکان/ ۱۳۸۷


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: