دنیا مثل عشقه دورمان میپیچد
عشقه میپیچد به هر چه سر راهش باشد فرقی نمیکند درخت باشد یا نردهی ساختمانی چوبی در دل جنگل و یا صخرهای بزرگ و محکم کافیست سر راهش قرار گرفته باشد، ساقههای ظریفش را هدایت میکند و برگهای کوچکِ سبزِ قلبی شکلش را میپیچاند دور هرچه که سر راهش باشد و همینطور بالا میرود و بالا میرود.
کافی است یک درخت تنومد بلند سر راه عشقه قرار بگیرد. عشقه از پایین درخت شروع میکند و میبیند که درخت چطور شوق آسمان دارد. راه مارپیچش را میگیرد و میرود، می رود و به شاخههای تنومند میرسد بعد هم کوچکترین شاخهها را پیدا میکند و فقط میپیچد به دورشان. آنقدر که دیگر درخت خفه میشود و بزرگترین آرزویش میشود روزنهای نور و نه دیگر آسمان و بعد هم درخت میماند و آرزهایی که دفن شدند زیر برگهای ریز و قلبی شکل.
دنیا و فراموشی هم با آدمیزاد همان کار را میکند که عشقه با درختِ بلند. اولش فکر میکنیم که راحت میشود این ساقههای ترد و کوچکِ سبز رنگ را که رنگ زندگی دارند کم کم جدا کرد و کنار زد. ولی زمانی میرسد که میبینیم تا کوچکترین منافذ ذهنمان همرنگ فراموشی شده است و تمام وقتمان را صرف کندن همین برگهای کوچک کردهایم. مایی که شوق رسیدن داشتیم و هدفمان دیدن آبیِ لبخند خدا بود نه سبزِ زمینگیر دنیا و فراموشی آغوش خدا.
و باز تنها خود خداست که میتواند با یک لبخندش عشقه را کنار بزند و دوباره آسمان و ابر و خورشید و زندگی را در کام جانمان بریزد و طعم لبخندش را بچشاندمان.