از عمر ما چه برايمان ميماند؟
داشته چيست و ناداشته چيست؟ از تو سنت را ميپرسند و تو مثلا ميگويي: سي سال دارم. اگر بخواهي درست جواب بدهي، بايد بگويي: سي سال ندارم. زيرا سي سال گذشته است و ديگر باز نميگردد. پس با اين تفاصيل، از عمر ما چه برايمان ميماند؟ اين كه همهاش زيان است! حافظ اين سؤال را چنين پاسخ داده :
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود
آنچه از مال دنيا گرد ميآوريم نيز به همين منوال است. هرچه نگه ميداري از دو حال خارج نيست: يا خرج ميشود (حال بر اثر اتفاقات ناگهاني و پيشبيني نشده يا به مرور) يا تو موفق ميشوي تا آخر عمر آن مال را نگه داري. در اين صورت تو يك عمر عملگي كردهاي براي ورثهات؛ يك عمر دويدهاي تا بميري و دست خالي به خانه تنهايي بروي و ورثهات از دسترنجت بخورند. پس گرد آوردن مال هم همهاش زيان است الا آنچه براي دوست و به خاطر دوست خرج ميكني. از تو ميپرسند: چقدر مال داري؟ تو در ذهنت مبلغي را كه براي رهن خانه به صاحبخانه سپردهاي و قيمت تقريبي اسباب و اثاث خانهات را و قيمت خودروي شخصيات را و پسانداز بانكيات را جمع ميزني و مثلا ميگويي: صد و بيست ميليون دارم. اگر بخواهي درست پاسخ بدهي، بايد پولهايي را كه صدقه دادهاي يا خرج صله رحم كردهاي يا هديه دادهاي جمع بزني و مثلا بگويي: پنج ميليون دارم. هرچه به نزد دوست ميفرستي، ميماند زيرا او خود ، مانا و ماندگار است و هرچه نزد او باشد نيز از بين رفتني نيست.
عطار در همينباره حكايتي دلنشين دارد. روزي مجلس وعظ پرشكوهي در نيشابور برپا بود و واعظ مشهور و محبوب آن روزگار، ابوسعد خرگوشي سخنراني ميكرد. در اثناي سخنراني، بيرون مسجد همهمهاي برخاست. معلوم شد كه قافلهاي كه به حج ميرفتهاند، در ميان راه دچار راهزنان شدهاند و حالا پركنده و لخت و عور، به شهر آمدهاند و چون غريب بودهاند، به مسجد پناه آوردهاند. ابوسعد خرگوشي با اين كه منبري بسيار مشهوري بود، زندگياش را از درآمد شخصياش ميگذراند و هرچه بابت سخنرانيهايش ميگرفت به كار خير ميزد. از بالاي منبر از رييس قافله پرسيد: مالي كه از شما بردهاند، چقدر بوده؟ پاسخ داد : دويست هزار دينار. ابوسعد ديد كه چنين پولي در وسعش نيست. رو كرد به جمعيت و گفت: كسي هست كه بتواند اين مبلغ را به عهده بگيرد؟ از قسمت زنانه صدايي برخاست و در ميان شگفتي حضار معلوم شد كه زني از زنان مجلس، تقبل كرده است كه اين دويست هزار دينار را به قافله حاجيان بدهد تا باز به سمت مكه راه بيفتند. زن رفت و صندوقچه جواهراتش را آورد و به ابوسعد داد . ابوسعد پيش خودش فكر كرد كه اين، زن است نه يك مرد بازرگان كه حالا اگر دويست هزار بدهد، بخشي از پولش باشد نه اصل سرمايهاش تا بتواند دوباره كار كند و دربياورد. اين هم كه آورده، پول نيست، بلكه جواهرات شخصياش است و زنها به جواهراتشان يك تعلق عاطفي دارند و هر تكه از جواهراتشان برايشان خاطرهاي ديگر است. شايد وقتي صداي شيون و زاري قافله غارتشده را شنيده، آن لحظه شديدا متاثر شده باشد و تحت تاثير عواطفش قرار گرفته باشد. بنابراين شايد پشيمان شود. دست نگه داشت و از آن قافله چند روز مهلت خواست. سه روز بعد، آن زن به سراغ ابوسعد آمد . پيش خودش گفت: بيا! ديدي حدسم درست از آب درآمد؟ الان احتمالا يا همهاش را پس ميگيرد يا اگر خيلي اهل خير باشد، بخشي را ميگذارد و بيشترش را ميبرد. به زن گفت: در خدمتم. زن گفت: ميخواستم به آن جواهرات يك تكه جواهر ديگر هم اضافه كنم. و يك جفت دستبند طلاي بزرگ پيش روي ابوسعد گذاشت. بعد گفت: اين دستبند، خودش به تنهايي دويست هزار دينار ميارزد. ابوسعد مات و مبهوت مانده بود. گفت : چيزي پيش آمده؟ زن گفت: البته من اين را از شما بايد بپرسم. چيزي پيش آمده كه دستدست ميكنيد و اين قافله را راه نمياندازيد؟ ابوسعد گفت: من ميترسيدم پشيمان بشوي. حالا مطمئنم كه حتما چيزي پيش آمده كه اين يكي را هم آوردهاي. زن گفت : راستش را بخواهيد ، اين دستبند ، يادگار مادرم بود و فقط همين را نگه داشته بودم. ديشب خواب ديدم در بهشتم و لباسي بهشتي در برم است و آراسته شدهام به همان جواهراتي كه سه روز پيش بخشيدم. آن وقت همين دستبند كه امروز آوردهام و از همه جواهراتم بيشتر دوستش دارم، به دستم نبود. گفتم: پس دستبند يادگاري مادرم كو؟ گفتند: آن دستبند را ولش كن و حرفش را نزن. آن تمام شد و رفت. چيزهايي كه فرستاده بودي، برايت نگهداري كرديم و حالا به خودت برشان گردانديم. از خواب كه بيدار شدم، گفتم بيايم اين دستبند را هم بدهم تا جواهراتم در بهشت كامل باشد .