حسین(ع) عباس را افتاده دید و گفت "پشتم شکست"
مقاتلی برای حسین(ع) نمانده است. حر را کشتند. حسین گفت "تو حری حر". سر حبیب بن مظاهر را جدا کردند، بر حسین(ع) دشوار آمد و دلش شکست. گفت "یا حبیب، خدا برکتت داد. چه برگزیده مردی بودی. یک شب قرآن ختم میکردی." زهیر بن قین را کشتند و حسین(ع) گفت" خدا تو را از رحمت خود دور نگرداند و قاتل تو را لعنت کند- چنانکه لعن فرستاد بر آنها که به صورت بوزینه و خوک مسخ شدند". غلام حسین(ع) را که قاری بود کشتند. او گریان به کنار غلام آمد و صورت بر صورت او نهاد: غلام چشم باز کرد و لبخندی زد و جان تسلیم کرد.
یاران حسین(ع) که شهید میشدند جای خالیشان پیدا بود اما هرچه از سپاه عمر سعد کشته میشد نمودی نداشت و چند برابر جایش پر میشد. یاران حسین(ع) که دیدید دشمن هر لحظه بیشتر میشود و نمیتوانند فتنه و شر را از حسین(ع) دور کنند در شهید شدن از همدیگر پیشی میگرفتند. میآمدند نزد حسین(ع) و اذن میخواستند تا پیش رویش شهید شوند.
یاران حسین(ع) کشته شدند و فقط اهل بیت ماندند. گرد هم آمدند. وداع کردند و دل به مرگ سپردند.
علی اکبر اول شهید اهل بیت بود. وقتی او را کشتند، اشک حسین(ع) روان شد و گفت "بعد از تو، خاک بر سر دنیا." و بعد با صدای بلند گریه کرد. تا آن لحظه کسی صدای گریه حسین(ع) را نشنیده بود.
حسین(ع) قاسم ابن حسن را اذن نداد. او بر پای عمو افتاد و گریست و اذن خواست. حسین(ع) اذن داد. قاسم به جنگ رفت. وقتی به ضرب شمشیری افتاد، گفت "عمو!" حسین(ع) مانند شیر خشمگین حمله کرد. سپاه را دور کرد. بر سر قاسم ایستاد و گفت "به خدا سوگند بر عموی تو سخت گران آید که تو او را بخوانی و اجابت تو نکند یا اجابت او تو را سودی ندهد. امروز کینهجو بسیار است و یاور اندک."
از اهل بیت فقط عباس ابن علی ماند. مردی زیبا و نیکو روی. پسر امالبنین که وقتی سوار بر اسب میشد پای او بر زمین میکشید. قمر بنیهاشم بود و علمدار حسین(ع). جلوی حسین(ع) ایستاده بود. نزدیک او جهاد میکرد و حسین(ع) به هر سمت میرفت عباس هم به همان سمت میرفت تا سپر بلای او باشد. دستش، پایش، سینهاش و سرش همه را سپر حسین(ع) میکرد و از او جدا نمیشد.
بر حسین(ع) تاختند و غالب شدند. از ظهر گذشته بود. آقتاب تیغ کشیده بود بر صحرای کربلا. و کربلا صحرای غم و اندوه بود. تشنگی امان بریده بود. حسین(ع) قصد فرات کرد. تا فرات راهی نبود. میان حسین(ع) و شمار آنان که تشنه شهید شدند و حسین(ع) بشارتشان داد که پیامبر(ص) با سبویی از آب گوارا به پیشوازشان میرود. حسین(ع) آهنگ فرات کرد. عباس جان بر کف پیشاپیش او. تا فرات راهی نبود. فراتی که عمرابن سعد، عمر ابن حجاج را با 500 سوار بر آن گذاشته بود تا مبادا مشکی، جرعهای، قطرهای به حسین(ع) و یاران برسد.
حسین آهنگ فرات کرد. عباس پیشاپیش او. زرعة ابن ابان گفت "وای برشما! میان او و فرات حائل شوید و مگذارید بر آب دست یابد."
حسین(ع) گفت "خدایا او را تشنه گردان." زرعة خشمگین شد و تیری رها کرد که بر چانه حسین(ع) نشست. حسین(ع) تیر را کند و هر دو دستش از خون پر شد. آن را ریخت و گفت "خدایا، سوی تو شکایت میکنم از آنچه با پسر ِ دختر ِ پیغمبرت میکنند."
حسین(ع) به جای خود بازگشت. تشنگی بر او سخت شده بود. مردم گرد عباس را گرفتند و او را از حسین(ع) جدا کردند. عباس به طلب آب رفت. بر او حمله کردند. او هم بر آنها تاخت و میگفت:
از مرگ نمیترسم آنگاه که بانگ زند.
چنان میجنگم که از میان جنگاوران پوشیده شوم از خاک.
جانم فدای آن جان برگزیده پاک.
عباسم من
که با مشک میآیم
و از گزند زخم خصم باکی ندارم.
آنها را پراکنده کرد. زیدبن رقاد جهنی پشت درخت خرمایی کمین کرد. حکیم بن طفیل سنبسی به کمک او آمد و دست راست عباس را زد. عباس شمشیر را با دست چپ کرفت و رجز خواند:
اگر دست راستم را بریدید،
قسم به خدا
از دینم دفاع میکنم هنوز،
و از امامم
که فرزند پیامبر پاک امین است.
و جنگ کرد تا ضعف بر او چیره شد. و زخمهای بسیاری به او رسید و از حرکت ماند. زید ابن رقاد از پشت درخت خرما دست چپ او را زد. عباس گفت:
ای نفس!
نترس از کافران
و به رحمت خدای جبار دل خوش بدار
و تو را به همراهی پیامبر مژده باد.
خدایا! اینان بریدند دست چپم را
آنها را به گرمای آتشت بسوزان.
مردی به او حمله کرد و با گرزی آهنین بر فرق سر او کوفت که سر او را شکافت و از اسب افتاد. فریاد زد "یا اباعبدالله! علیک منی السلام."
وقتی حسین(ع) او را افتاده در کنار فرات دید، گریست و گفت "اکنون پشت من شکست و چارهام کم شد."
قبر عباس(ع) نزدیک شریعه است. جایی که از فرات آب برمیدارند. همان جایی است که شهید شد و آنگاه سیوچهارسال داشت.
هروقت دشمن بر اصحاب حسین(ع) احاطه میکرد، عباس میتاخت و آنها را رها میکرد. وقتی عباس شهید شد، لشکری باقی نمانده بود.