این آدمهای همیشه نق زن!
سر و کله بعضیها فقط وقتی پیدا میشود که غم دارند. حرفی توی گلویشان گیر کرده و کسی را میخواهند که با او درد و دل کنند. مشورت بگیرند یا هرچی؛ عادت دارند حرف بزنند تا آرام شوند. کافیست بهشان سلام بدهی و حالشان را بپرسی تا یک «آه» بکشند و ما هیچ چارهای نداشته باشیم جز اینکه چرایی کشیدن آن آه جانسوز را بپرسیم. خب مگر میشود آهی از نای جان برآید و ما مثل مجسمه فقط تماشاگر باشیم. میپرسیم «چرا؟» و او شروع میکند به گفتن و ما کوه غم هم که باشیم خودمان را فراموش میکنیم تا داد دیگری برسیم. نه اینکه وظیفه و قانون نوشتهای این را بگوید، نه! ما از روی محبت از خودمان میگذریم و به دوستمان میپردازیم. بارها و بارها حرف دلش را میشنویم و سعی میکنم همه فکرمان را جمع کنیم تا مشورتی و راهکاری ارائه دهیم، از نظر مالی کمکش کنیم یا وسیلهای به او قرض بدهیم یا ببخشیم؛ خلاصه هرچه که در توانمان است، کم یا زیاد. این کارها از روی محبت است و چشمداشتی به تلافی یا بازگشت کمک نداریم اما نکته ناراحت کننده ماجرا این است که این دوستان فقط وقت غم و اندوه سراغ ما را میگیرند. و اگر برای مدتی از آنها بیخبر باشیم یعنی اوضاع و احوال زندگیشان بر وفق مراد است و حرفی روی دلشان گیر نکرده.
باز با خودمان میگوییم، خب چه بهتر! بگذار اوضاع مرتب باشد نمیخواهد حالی از من بپرسد. اما دلخوری جایی عمیق میشود که یکباره خبر شوید اتفاق خوب و خوشی در زندگیاش افتاده و ما نفر آخر خبر شدیم. مثلا ازدواج کرده یا کار مناسبی یافته، ترفیع گرفته و ... همینجاست که آه از نهاد آدم بلند میشود که چرا همیشه رفیق روزهای غم او بودم و وقت شادی اصلا به یاد من نبوده است.
این جور وقتها یاد جوجه پرندهها میافتم. تا کوچکند خیلی غریزی دهانشان باز است که از مادر دانه بگیرند. بعد که پرواز یاد میگیرند، میپرند و برای همیشه میروند و پشت سرشان را نگاه نمیکنند. البته طبق غریزه رفع نیاز میکنند و میروند. اما آدمها به حکم آدم بودنشان باید رفتار دیگری داشته باشند.. و تنها بر حسب غریزه رفتار نکنند.