جایگزینی برای عشقت هست؟
فرض كنید به كسی علاقه پیدا كردهاید، علاقهای شدید. اگر به دنبال یك ملاك باشید كه چقدر این علاقه واقعی است، عطار در آثارش از زوایههای مختلف درباره آن سخن رانده است. یكی از ملاكهای ممكن این است: «چقدر این علاقه را میشود جایگزین كرد؟» این سؤال، دو بعد دارد:
1- هرقدر آن علاقه اصیلتر و با ریشههای وجودت پیوستهتر باشد، امكان جایگزینی آن با علاقهای دیگر كمتر و كمتر میشود . مثل اینكه تشنه شده باشی و در آن لحظه بگویند كه همه دنیا را میدهیم و بیخیال آب شو . بیخیال میشوی؟
2- آن كسی كه (یا آن چیزی که) علاقه تو را به خود جلب كرده است، برای تو همان یكی است و دومی ندارد؟ یا كسها یا چیزهای دیگری هم در كارند كه قلبت گاه و بیگاه متمایلشان میشود؟ مثلا در مصاحبههایی كه با آدمهای موفق در رشتههای مختلف میشود، زیاد میبینیم كه در آغاز گرایشی كه به آن رشته پیدا كرده بودهاند، سرگرمیها و دلمشغولیهای دیگری هم داشتهاند و در پاسخ به مصاحبهگر میگویند كه به مرور علاقهام به این رشته یا علاقهام به این كار آنقدر زیاد شد كه نمیتوانستم به چیز دیگری بپردازم. این جمله متعارف كه عاشق و معشوقها به هم میگویند: «هیچ کسی برای من مانند تو نمیشود» را دستكم نگیریم. آیا واقعا « هیچ کسی برای من و تو مانند او نمیشود؟» عطار درباره همین سؤال، یك حكایت دارد.
***
در میان دورباش و كورباش غلامان، دختر شاه، سوار بر اسب و لمیده بر نازبالش در میان كجاوهای با ساخت طلاكوب و پردهای زربفت از جایی میگذشت. بادی وزید و این پردهای را كه پیش كجاوه آویخته بود به یكسو برد و لحظاتی كوتاه، جمال فریبنده شاهدخت از پرده بیرون افتاد. درویشی كنار گذر ایستاده بود و از قضای روزگار، شكار همین لحظه شد و نه تنها شاهدخت را دید بلكه با او چشم در چشم شد. پردهای كه باد آن را كنار زده بود به جایش بازگشت ولی دل آن درویش بختبرگشته دیگر سر جایش نبود. در پی موكب شاهدخت به راه افتاد و خود نمیدانست چه میخواهد و از تعقیب این موكبی كه غلامان احاطهاش كردهاند و به هیچ تنابندهای مجال نزدیك شدن نمیدهند، به دنبال چیست. از آن سو، شاهدخت كه مثل همه زنان، زبان نگاه را میدانست، در همان یك لحظه كه چشم در چشم درویش شد، فهمید كه زیبایی بیرحمانهاش با او چه كرده. از پشت پرده یكی از غلامان را صدا زد و از او پرسید كه آیا مردی چنین و چنان كه از پس موكب، روانه باشد، نمیبینی؟ اگر هست، او را به نزد من بیاور. رفتند و درویش را آوردند. درویش كه در كمتر از ساعتی با این همه پیشامد غیرمترقبه مواجه شده بود، هم شوكه شده بود هم در پوست خود نمیگنجید هم دست و پایش را گم كرده بود. شاهدخت كه پرده كجاوه را این بار خودش كنار زده بود، پرسید: «چه میخواهی؟ چرا دنبال ما راه افتادهای؟.... ها! چه شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ ...ببینم ! تو همیشه این همه هاج و واجی؟» درویش پس از چند دقیقه به خود آمد و توانست بر تپشهای پركوب قلبش و نفسهایش كه پا تند كرده بودند، غلبه كند و گفت: «ای بانو! درویش چیزی جز دل ندارد و تو همین یك دل را از من دزدیدی» شاهدخت گفت: « پس تو اگر خواهر مرا كه او هم با غلامانش از پشت سر ما میآیند، ببینی چه میگویی؟» درویش یك لحظه برگشت و پشت سر را نگاه كرد. سرش را كه برگرداند، شاهدخت پرده مهد را انداخته بود و غلامان زیربغلش را گرفتهبودند و دورش میكردند و صدای شاهدخت را از پشت پرده میشنید كه میگوید: اگر هم درویشی، هنوز خامی؛ عاشق یك بار فریفته معشوقش میشود و پس از آن فریب هیچ فریبایی را نمیخورد. ببرید و گردنش را بزنید.