چطور با بعضی غمها بجنگیم؟
غم معمولا خیلی بیشتر از شادی به سراغ ما میآید و ماندگاتر هم هست. یکجورهایی احساس گردن کلفتی میکند. جالب اینکه ما هم اغلب مرعوبش میشویم و حضورش را میپذیریم. میگذاریم پاورچین پاورچین بیایید و او هم تا میبیند اقدام جدی برای رفتنش نمیکنیم میخش را طوری محکم میکوبد که رها شدن از دستش به این راحتیها امکان پذیر نباشد.
شگرد تکراری هم دارد و ما هم همیشه گول این ترفند را میخوریم. چشم میدواند بین کارهای روزانه ما و به کمین مینشیند تا یک موقعیت مناسب پیدا کند و بپرد وسط و خودش را توی دلمان جا کند. مثلا رفتهایم یک جایی که قبلا با یک نفر رفتهایم و حالا آن یک نفر نیست.... زود خودش را می اندازد وسط و واسفا راه میاندازد برای کسی که نیست و تند تند از توی بقچه خاطرات کهنه و رنگ باخته را درمیآورد و میگیرد جلوی چشممان و مرورش میکند تا اشک ما را دربیاورد. این اتفاق بارها میافتد. در برخورد با آدمها... مکانها... اشیاء... بوها... آهنگها... یک اصطلاح هم برایش گذاشتند «شرطی شدن!» این شرطی شدن هیچ چیزی نیست جز تداعی چیزی که قبلا بوده و حالا نیست. خب! دیگر چه؟ تا کی باید بنشینیم به عزای چیزی که قبلا بوده و دیگر نیست؟ هی فراموش کنیم و هی غم با استفاده از ترفند شرطی شدن یقهمان را بگیرد و رهایمان نکند. آیا با مهمان نوازی از غم اتفاقی که دوست داریم دوباره تکرار میشود؟ هرگز! اما شاید بشود و با غم نخوردن و مسلط بودن به اوضاع به چیزی که میخواهیم برسیم. اگر هم نرسیدیم مهم نیست چون وقتی بر اوضاع تسلط داریم به حتم اتفاقهای بهتری برایمان رقم میخورد.
پس بهتر است خودمان را از شر این ترفند خلاص کنیم . با قاطعیت همه آن مکانها و اشیا و آدمهایی را که غم در آنها به کمین نشسته ترک کنیم. با آنهایی را هم که امکان ترکشان را نداریم خاطرههای جدید بسازیم. مثلا آنقدر با دوستان مختلف و خانواده و آشنایان به فلان خیابان برویم که از خاص بودن بیفتد!
و آخر همه این حرفها هم اینکه: جهاد با غم هم جهاد خوبی است.