روی ماه خدا را ببوس
هوا حسابی گرم بود. رفته بود منبر که: «از مجلس عرفان برگشته بودم. ناگهان حس کردم دلم شکسته است، آرزو کردم ای کاش باران میبارید، در همان لحظه آسمان گرفت. ابرها جمع شدند و انگار برای دل من شروع کردند به باریدن! با خودم گفتم خدایا متشکرم! این باران را ویژه من فرستادی، برای من فرستادی.»
محو حسی شده بودم که در کلامش جاری شده بود. چشمهایم را از او برداشتم و به عبارات زیبایش فکر کردم که ادامه داد: «انشاءالله روزی برسد که حس خوب من را درک کنی! خیلی خوب است که احساس کنی جزو بندگان خاص خدایی. برایت از خدا چنین حس و حالی را آرزو دارم.»
هاج و واج نگاهش کردم. زبانم از جمله آخرش قاصر شده بود. ذهنم مشغول شده بود. میان دو حس متفاوت در رفت و برگشت بودم. در برابر خدا شرمگین بودم که بخواهم به بندهاش صفت کبر و غرور بدهم. نمیدانستم این را به حساب بنده خاص بودن او بگذارم یا به حساب غرورش. به هر حال سخت بود.
هفته بعد که همدیگر را دیدیم، گفت که به زیارت حضرت معصومه(س) رفته بوده و ادامه داد:«"کجا دیدهای که در مسیر زیارتگاری، به زائران ، از لحظه حرکت تا لحظه رسیدن، خوراکیهای رنگارنگ بدهند. به ما دادند. از تنقلات بگیر تا ناهار آنچنانی و سوغات اینچنینی.» خندهام گرفته بود. از سطح تفکرش، از سطح «خاص» بودنش خندهام گرفته بود.
حس میکردم بنده شری هستم برای خدا. درگیر افکاری شده بودم که از همان ابتدا باید میفهمیدم باطل و پوچ است. اگر میتوانستم خدا را آن لحظه ببینم و با او مثل حرفزدنها و درد و دل گفتنهای این دنیای حرف بزنم، به طور قطع از او عذرخواهی میکردم و رویش را به خاطر این سوءتفاهم بزرگی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم، میبوسیدم.
ظرف هر انسانی برای دریافت الطاف بیحد و حصر خدا و درک خیلی از وقایع خوب و دلپذیر زندگی، اندازه خاص خودش را دارد و شاید کسانی هستند که در حد ظرف خودشان، خاص و مطلوب پروردگار هستند و همین میزان را بر میتابند. اما تو که میتوانی ظرفت را بزرگتر برداری، چرا به کاسهای کوچک و محدود بسنده کنی؟