وقتی انتظارهایمان طولانی است
همیشه وقتی کلمه انتظار را میشنوم، اولین تصویری که در ذهنم ایجاد میشود، آن میان برنامه انیمیشن خیلی قدیمی کودکیهایمان است که فردی در خیایان منتظر تاکسی بود. اول آرام قدم و آهنگ میزد و تاکسی ... تاکسی میگفت. کمی که گذشت عصبانی شد و با عصبانیت همان آهنگ را میزد. و بعد هم ... .
این تصویر همه ماست وقتی منتظر فردی یا اتفاقی هستیم. همیشه میگویند انتظار خیلی سخت است. همان چند دقیقه یا ساعتی که منتظر کسی یا اتفاقی هستیم، خیلی سخت می گذرد. آنقدر که عصبی و بداخلاق و کم تحمل میشویم. حوصله خودمان را هم نداریم چه برسد به دیگری. با هر صدایی از جا میپریم، از پنجره بیرون را نگاه میکنیم، مدام موبابل را چک میکنیم و زل می زنیم به ساعت. اما انگار اصلا زمان نمیگذرد. خیلی وقتها پیش آمده که تلاش میکنیم خونسردی خودمان را خفط کنیم؛ کتاب را باز میکنیم و نخوانده میبندیم، کامپیوتر را روشن میکنیم و به دقیقه نکشیده دوباره خاموش میکنیم، ساعتها به صفحه تلویزیون خیره میشویم بدون بفهمیم چه چیزی نشان میدهد، تلفن دوستمان را با بیحوصلگی جواب میدهیم، از مهمانمان با بیحوصلگی و اخم پذیرایی میکنیم، کارمان را سرسری و بدون تمرکز انجام میدهیم.
اگر اطرافیانمان مشکل را بدانند شاید کمی ما را درک کنند. اما اگر ندانند چه. یا اگر نتوانند درکمان کنند. اگر این انتظار یک روز و دو روز و یک ماه نباشد چه. اگر آن انتظار بخواهد سالها طول بکشد چه. اگر آنچه منتظرش هستیم یکی از بزرگترین آرزوی ما در زندگی باشد چه؟ یا اگر این آرزوها تمام نشدنی باشند؟ تکلیف خودمان و دیگران در قبال این رفتارمان چیست؟ تا کی بیحوصلگی و بداخلاقی؟