مرد روی عرشه
باد چندان تند نمی وزید. ملوان، نیمه مست و سبکسرانه با یک تکان کشتی تعادلش را از دست داد و از روی عرشه سقوط کرد. مرد پشت سکان، سقوط او را دید و فورا آژیر خطر را به صدا درآورد. کاپیتان دستور داد یک قایق روی آب نسبتا آرام بیندارند و ملوان را که به آرامی دور میشد نجات دهند.
خدمه پارو زد و پس از چند ضربه به ملوان که فریاد میزد و کمک میخواست رسیدند. جلیقه نجات برایش انداختند و ملوان به آن چسبید. یکی از درون قایق بلند شد تا ملوان را نجات دهد. اما یک موج ناگهانی زیر قایق رفت و ناجی را هم درون آب پرت کرد. کاپیتان دستور داد کشتی را به سمت آنان که در آب بودند، برانند. اما هنوز به آنان نرسیده بودند که کشتی به یک صخره مرجانی برخورد کرد و ضربهای به بدنه فولادی کشتی وارد شد و آن را از هم درید. کاپیتان همراه با کشتی به طرز مهلکی غرق شد.
او تنها قربانی نبود. کوسهها نزدیک شدند و هرکس را پیدا کردند بلعیدند. تنها تعداد کمی توانستند به قایق نجات برسند که آنها هم بعد از چند روز بی آبی و نوشیدن آب شور مردند. اما ملوانی که از عرشه سقوط کرده بود، سهوا سوار موجی شد و به درون جزیرهای افتاد. اهالی جزیره او را یافتند و تیمار کردند و به عنوان تنها بازمانده فاجعه بزرگ دانستند. فاجعهای که ملوان در نتیجه ترکیدن دیگ بخار عنوان کرد. گفت این انفجار آنقدر او را به بالا پرتاب کرده بود که میتوانست همه ماجرا را از بالا ببیند که چگونه لاشه کشتی با بود و نبودش غرق شد.
تنها بازمانده توانست بابت این داستان در آن جزیه عالی زندگی کند و با همدردی و اینکه سرنوشت این تقدیر را برای او رقم زده زندگی امرار معاش کرد. فقط مردم فکر می کردند عقلش دچار مشکل شده است. چون وقتی سر و کله یک بیگانه پیدا میشد، کشتی شکسته و رنگ پریده و مهجور، ناپدید میشد: رازی همیشگی در سینه داشت.