قصه یک دست و یک وانت هندوانه!
کوچک که بودیم، کارتونی ایرانی از تلویزیون پخش میشد به اسم «زهره و زهرا». شاید این سریال کودکانه را یادتان باشد با آن آهنگ نوستالژیک و دلنشین.
در یکی از قسمتهای این سریال، زهره و زهرا تلاش میکنند برای کمک به مادرشان، کارهای خانه را خودشان انجام دهند. کارها را تقسیم میکنند و هر کدام کار قسمتی از خانه را بر عهده میگیرد. بعد از کلی بحثهای کودکانه زهره و زهرا، بالاخره، زهرا مسئول تمیز کردن آشپزخانه میشود و زهره تصمیم میگیرد برای کمک بیشتر به مادر، تمیز کردن بقیه اتاقها را خودش به تنهایی انجام دهد.
زهرا، با پاک کردن دسته سبزی که کنار آشپزخانه افتاده بود کارش را شروع میکند و زهره به سراغ حیاط میرود تا آن را آب و جارو کند. زهرا آرام و پیوسته سبزیها را پاک کرد، بعد آنها شست و بعد آشپزخانه را جارو زد و تا غروب تقریبا تمام کارهای آشپزخانه را به خوبی انجام داد و مسئولیتش را تمام کرد.
زهره اما، از جارو کردن حیاط کارش را آغاز کرد. ظهر بود و هوا گرم. بنابراین زود خسته شد و سراغ اتاقها رفت. کار جمع و جور کردن یک اتاق را که شروع میکرد چشمش به اتاق دیگر میافتاد و هنوز مرتب کردن یکی تمام نشده، سراغ اتاق بعدی میرفت و به همین ترتیب از این شاخه به آن شاخه میپرید و کاری از پیش نمیبرد. چه بسا، اوضاع با بیبرنامگی او وخامت بیشتری پیدا میکرد. غروب وقتی مادر به خانه آمد، تمام خانه به هم ریخته و آشفته بود به جز آشپزخانه.
این قصه کودکانه، شاید ظاهری ساده داشته باشد، اما درگیری بیشتر آدمهای این روزهاست. آدمهایی که دلشان میخواهد با یک دست، یک وانت هندوانه بلند کنند.
همه خیلی میدویم، اما کمتر به نتیجه میرسیم. حواسمان نیست، بیشتر از توانمان قول میدهیم و مسئولیت میپذیریم، بنابراین خیلی از روزهایمان را به خاطر گیجی و خستگی ِ بیدلیل، از دست میدهیم. شاید لازم باشد یک بار دیگر خودمان و تواناییهایمان را مرور کنیم. کمتر قول دهیم و بیشتر عمل کنیم تا اگر زمانی نتوانستیم دلی را به دست آوریم، آن را نشکنیم.