عمو نوروز بدجوری چاییده است
عمو نوروز توی اتاق ننه سرما نشسته است و انگار بدجوری چاییده است!
تاریخ انتشار:
91 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
روز اول بهار بود. عمو نوروز کلبه ننه سرما را که دید لبخندی زد و کوله اش را از دوشش پایین آورد. در زد. صدایی نیامد. دوباره در زد ولی باز هم صدایی نیامد. عمو نوروز نگران از اینکه اتفاقی نیفتاده باشد، در را باز کرد. ننه سرما را دید که گوشه اتاق پای سماور و قلیان و استکانها، خوابش برده است. نگاهی به دور و برش کرد. اتاق از تمیزی برق می زد. نشست و چارقش را باز کرد و کوله اش را وارسی کرد. عطر گلهای بهاری مشامش را نوازش داد. یک استکان چایی دیشلمه ریخت و هرتی بالا کشید. وقتی خستگی سفر از تنش به در شد ، با خود گفت:
تا ننه بیدار نشده ، بروم ببینم بچه ها چه کار دارند می کنند.
از کلبه بیرون زد. اولین بچه که سر راهش سبز شد ، عمو نوروز صدایش کرد و گفت :
سلام بچه جون! منو میشناسی؟
بچه نگاهی به سرتاپای او کرد و گفت:
نه آقا ، مامانم گفته با غریبهها حرف نزنم .
ـ ولی من غریبه نیستم. عمو نوروزم، سالی یک روزم، ببینم تو عیدی نمیخواهی؟
ـ عیدی...؟
بچه کمی دودل شد ولی آخرش گفت:
نه ، مامانم گفته که از غریبهها چیزی نگیرم.
ـ یعنی تو عمو نوروز رو نمیشناسی؟ سالی یک روز رو نمیشناسی؟ همون که عید به عید میآد. به بچهها عیدی میده، سکههای زرد طلایی میده تا برن خروس قندی بخرن ...
ـ نه آقا ،من نه میدونم خروس قندی چیه، نه سکه طلایی دیگهای غیر از بهار آزادی رو قبول دارم. ببینم تو که سکه بهار نداری، داری؟
ـ بهار ؟! وا... من خود بهار رو دارم، اما سکهام...
ـ متاسفم ، من فقط یک نفر رو با این مشخصات که شما میگین می شناسم. اون هم زمستونها پیداش میشه. اسمش هم پاپا نوئله. تازه تو که گوزن نداری!
عمو نوروز جا خورد. خواست بپرسد گوزن چیست ولی رویش نشد. با خودش فکر کرد:
انگار تو کار ما هم دست زیاد شده! این پاپا نوئل دیگه کیه ؟
خلاصه عموی بیچاره هر کاری کرد تا بچه هدیه اش را بگیرد، نشد که نشد. آخر سر هم بچه چند قدمی عقب عقب رفت و پابه فرار گذاشت!
عمو با خودش گفت:
شاید این بچه برای این مملکت نبود! میروم سراغ یکی دیگر.
از دیوار خانهای رد شد که صدای بچههای زیادی در آن شنیده میشد.
[البته همانطور که نمیدانید ، عمو نوروزها به خاطر قابلیتهای خاصی که دارند میتوانند از دیوار خانه رد شوند و برای ورود مثل همکاران فرنگیشان احتیاجی به دودکش و این سوسول بازیها ندارند (توضیح نگارنده)]
داخل اتاق که شد صدای بچهها را شنید ولی جز یکی اثری از آنها ندید. بچه پای جعبه عجیب و غریبی نشسته بود و مدام داشت کلیدهایی را فشار میداد. انگار صدای بچههایی که تیر در میکردند از آن جعبه میآمد. جلو رفت و سلام کرد. ولی جوابی نگرفت. بلندتر سلام کرد ولی باز هم بچه گرم فشار دادن کلیدها بود. اینبار عمو فریاد زد:
سلاااااام !
بچه از جا پرید و به عمو نگاه کرد. عمو لبخند فاتحانهای زد و گفت:
سلام ، من عمو نوروزم.
بچه با ترس گفت:
ع.. ع... مو... نو... روز! من عمونوروز ندارم. فقط یه عمو فرهاد دارم. تو کی هستی؟
ـ نه عزیز من ، من عموی همه بچههای ایرانیم. تو که منو میشناسی، نه؟!
ولی بچه همانطور به او زل زد. فقط به آرامی دکمهای را فشار داد تا گیم اور نشود!
عمو نوروز باز هم ناامید شد و شروع کرد به معرفی خودش:
بابا جان! من عمو نوروزم، سالی یک روزم، عیدی به عید میآم، عیدی میآرم برای بچه ها، بهار میآرم ، شا...
ولی بچه هیچ تکانی نخورد. بد جور خورده بود تو ذوق عمو. با ناامیدی تمام پرسید: یعنی تو منو نمیشناسی ؟
ـ نه !
ـ دوستات چی؟
ـ تا حالا تو هیچ کدوم از چتهامون در موردت صحبت نکردیم. ما فقط پاپا نوئل را میشناسیم که کریسمس به کریسمس تو جورابهامون هدیه میگذاره. عیدها هم فقط از فامیلهامون عیدی میگیرم.
قبل از آنکه عمو نوروز دست توی کولهاش کند تا عیدی اش را به زور به بچه بدهد ، بچه از ترس اینکه مبادا او یکی از افراد دشمن باشد که از کامپیوتر خارج شده است، فلنگ را بست...
*
خلاصه عمو نوروز آن روز تا شب دنبال بچهای میگشت که اگر نمیشناسدش، لااقل عیدیاش را بگیرد ولی نتوانست. ده تااز بچه ها به 110 زنگ زدند و عمو شانس آورد که در لحظه آخر غیب شد، دوازده تایشان هم فرار کردند و هفده تایشان هم فقط به او خندیدند...
*
عمو نوروز توی اتاق ننه سرما نشسته است و انگار بدجوری چاییده است!
تا ننه بیدار نشده ، بروم ببینم بچه ها چه کار دارند می کنند.
از کلبه بیرون زد. اولین بچه که سر راهش سبز شد ، عمو نوروز صدایش کرد و گفت :
سلام بچه جون! منو میشناسی؟
بچه نگاهی به سرتاپای او کرد و گفت:
نه آقا ، مامانم گفته با غریبهها حرف نزنم .
ـ ولی من غریبه نیستم. عمو نوروزم، سالی یک روزم، ببینم تو عیدی نمیخواهی؟
ـ عیدی...؟
بچه کمی دودل شد ولی آخرش گفت:
نه ، مامانم گفته که از غریبهها چیزی نگیرم.
ـ یعنی تو عمو نوروز رو نمیشناسی؟ سالی یک روز رو نمیشناسی؟ همون که عید به عید میآد. به بچهها عیدی میده، سکههای زرد طلایی میده تا برن خروس قندی بخرن ...
ـ نه آقا ،من نه میدونم خروس قندی چیه، نه سکه طلایی دیگهای غیر از بهار آزادی رو قبول دارم. ببینم تو که سکه بهار نداری، داری؟
ـ بهار ؟! وا... من خود بهار رو دارم، اما سکهام...
ـ متاسفم ، من فقط یک نفر رو با این مشخصات که شما میگین می شناسم. اون هم زمستونها پیداش میشه. اسمش هم پاپا نوئله. تازه تو که گوزن نداری!
عمو نوروز جا خورد. خواست بپرسد گوزن چیست ولی رویش نشد. با خودش فکر کرد:
انگار تو کار ما هم دست زیاد شده! این پاپا نوئل دیگه کیه ؟
خلاصه عموی بیچاره هر کاری کرد تا بچه هدیه اش را بگیرد، نشد که نشد. آخر سر هم بچه چند قدمی عقب عقب رفت و پابه فرار گذاشت!
عمو با خودش گفت:
شاید این بچه برای این مملکت نبود! میروم سراغ یکی دیگر.
از دیوار خانهای رد شد که صدای بچههای زیادی در آن شنیده میشد.
[البته همانطور که نمیدانید ، عمو نوروزها به خاطر قابلیتهای خاصی که دارند میتوانند از دیوار خانه رد شوند و برای ورود مثل همکاران فرنگیشان احتیاجی به دودکش و این سوسول بازیها ندارند (توضیح نگارنده)]
داخل اتاق که شد صدای بچهها را شنید ولی جز یکی اثری از آنها ندید. بچه پای جعبه عجیب و غریبی نشسته بود و مدام داشت کلیدهایی را فشار میداد. انگار صدای بچههایی که تیر در میکردند از آن جعبه میآمد. جلو رفت و سلام کرد. ولی جوابی نگرفت. بلندتر سلام کرد ولی باز هم بچه گرم فشار دادن کلیدها بود. اینبار عمو فریاد زد:
سلاااااام !
بچه از جا پرید و به عمو نگاه کرد. عمو لبخند فاتحانهای زد و گفت:
سلام ، من عمو نوروزم.
بچه با ترس گفت:
ع.. ع... مو... نو... روز! من عمونوروز ندارم. فقط یه عمو فرهاد دارم. تو کی هستی؟
ـ نه عزیز من ، من عموی همه بچههای ایرانیم. تو که منو میشناسی، نه؟!
ولی بچه همانطور به او زل زد. فقط به آرامی دکمهای را فشار داد تا گیم اور نشود!
عمو نوروز باز هم ناامید شد و شروع کرد به معرفی خودش:
بابا جان! من عمو نوروزم، سالی یک روزم، عیدی به عید میآم، عیدی میآرم برای بچه ها، بهار میآرم ، شا...
ولی بچه هیچ تکانی نخورد. بد جور خورده بود تو ذوق عمو. با ناامیدی تمام پرسید: یعنی تو منو نمیشناسی ؟
ـ نه !
ـ دوستات چی؟
ـ تا حالا تو هیچ کدوم از چتهامون در موردت صحبت نکردیم. ما فقط پاپا نوئل را میشناسیم که کریسمس به کریسمس تو جورابهامون هدیه میگذاره. عیدها هم فقط از فامیلهامون عیدی میگیرم.
قبل از آنکه عمو نوروز دست توی کولهاش کند تا عیدی اش را به زور به بچه بدهد ، بچه از ترس اینکه مبادا او یکی از افراد دشمن باشد که از کامپیوتر خارج شده است، فلنگ را بست...
*
خلاصه عمو نوروز آن روز تا شب دنبال بچهای میگشت که اگر نمیشناسدش، لااقل عیدیاش را بگیرد ولی نتوانست. ده تااز بچه ها به 110 زنگ زدند و عمو شانس آورد که در لحظه آخر غیب شد، دوازده تایشان هم فرار کردند و هفده تایشان هم فقط به او خندیدند...
*
عمو نوروز توی اتاق ننه سرما نشسته است و انگار بدجوری چاییده است!