آهسته و ناديدني ميآيد
آدم کماکان خودش را از درون، همان طور که همیشه بوده، میبیند؛ ولی سایرین از بیرون متوجه تغییرها میشوند.
تاریخ انتشار:
653 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
در چهلودوسالگی، به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد، به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد. بهم گفت «در سن شما این جور دردها عادی است.»
بهش گفتم «در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است!»
دکتر لبخند تأسفباری نثارم کرد. بهم گفت «میبینم یکپا فیلسوف هستید.»
تا آن موقع سنم برایم مفهوم پیری نداشت، ولی این قضیه را زود به فراموشی سپردم. عادت کردم هر روز با دردی متفاوت بیدار شوم، که طی سالها جایش و شکلش دائم عوض میشد. گاهی انگار پنجهی مرگ گلویم را میفشرد و روز بعد نشانی هم از آن نبود. در آن ایام شنیدم نخستین نشانهی پیری این است که آدم کمکم شبیه پدرش میشود. در دل گفتم «لابد محکوم به جوانی ابدیام»، چون نیمرخ اسبیام هیچ وقت نه به قیافهی کارائیبی بدوی پدرم کوچکترین شباهتی داشت و نه به نیمرخ شاهانهی رومی مادرم میماند. راستش را بخواهید، اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریباً به چشم نمیآیند و آدم کماکان خودش را از درون، همان طور که همیشه بوده، میبیند؛ ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
در پنجمین دههی عمر، وقتی کمحافظگی گریبانم را گرفت، توانستم اندکاندک کهولت را مجسم کنم. در جستجوی عینکم همهی خانه را زیر و رو میکردم و دستآخر پی میبردم که روی دماغم بوده است؛ یا عینکبهچشم زیر دوش میرفتم؛ یا عینک مطالعه میزدم بیآنکه عینک دوربین را بردارم. یک روز دوبار صبحانه خوردم، زیرا ناشتایی اول را از یاد برده بودم. و آموختم چطور متوجه کلافگی دوستانم بشوم، وقتی کمرویی مانع میشد به من هشدار بدهند که داشتم همان قضیهای را برایشان تعریف میکردم که هفتهی قبل هم گفته بودم. تا آن هنگام فهرستی از چهرههای آشنا و فهرستی دیگر با نام هر کدامشان در ذهن داشتم، اما موقع چاقسلامتی قادر نبودم قیافهها را با اسمها مطابقت دهم.
بهش گفتم «در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است!»
دکتر لبخند تأسفباری نثارم کرد. بهم گفت «میبینم یکپا فیلسوف هستید.»
تا آن موقع سنم برایم مفهوم پیری نداشت، ولی این قضیه را زود به فراموشی سپردم. عادت کردم هر روز با دردی متفاوت بیدار شوم، که طی سالها جایش و شکلش دائم عوض میشد. گاهی انگار پنجهی مرگ گلویم را میفشرد و روز بعد نشانی هم از آن نبود. در آن ایام شنیدم نخستین نشانهی پیری این است که آدم کمکم شبیه پدرش میشود. در دل گفتم «لابد محکوم به جوانی ابدیام»، چون نیمرخ اسبیام هیچ وقت نه به قیافهی کارائیبی بدوی پدرم کوچکترین شباهتی داشت و نه به نیمرخ شاهانهی رومی مادرم میماند. راستش را بخواهید، اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریباً به چشم نمیآیند و آدم کماکان خودش را از درون، همان طور که همیشه بوده، میبیند؛ ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
در پنجمین دههی عمر، وقتی کمحافظگی گریبانم را گرفت، توانستم اندکاندک کهولت را مجسم کنم. در جستجوی عینکم همهی خانه را زیر و رو میکردم و دستآخر پی میبردم که روی دماغم بوده است؛ یا عینکبهچشم زیر دوش میرفتم؛ یا عینک مطالعه میزدم بیآنکه عینک دوربین را بردارم. یک روز دوبار صبحانه خوردم، زیرا ناشتایی اول را از یاد برده بودم. و آموختم چطور متوجه کلافگی دوستانم بشوم، وقتی کمرویی مانع میشد به من هشدار بدهند که داشتم همان قضیهای را برایشان تعریف میکردم که هفتهی قبل هم گفته بودم. تا آن هنگام فهرستی از چهرههای آشنا و فهرستی دیگر با نام هر کدامشان در ذهن داشتم، اما موقع چاقسلامتی قادر نبودم قیافهها را با اسمها مطابقت دهم.