گلابیای که نیفتاد و زاهدی که دستش افتاد
زاهدی نذر کرد فقط میوههایی را که باد از سرشاخهها بیاندازد، بخورد وگرنه گرسنگی بکشد. روزگار گذشت و بادی نوزید...
تاریخ انتشار:
727 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
مولوی تعریف میکند که زاهد پاک و پاکیزهای سجادهاش را زیر بغل زده بود و رفته بود در خلوت کوهستانی و از همه بریده بود. کوهستان پر بود از درختهای میوه.
قوتِ آن درویش بود آن میوهها
غیر ِ آن چیزی نخوردی دائما
یک روز، زاهد به سرش میزند که عهدی با خدا ببندد. این میشود که از میان همهی عهدها، قسمهای شدید و غلیظ میخورد و نذر میکند که جز میوههایی را که باد از درختها میتکاند و زمین میریزد، میوهای از درختها نچیند حتی اگر گرسنه بماند.
«خود نچینم میوهای در کل ِ حین
نیز غیری را نگویم که بچین»
مدتی میگذرد. باد مرتب میوزد و هر بار چند دانهای گلابی زمین میریزد و زاهد خوشحال است که گلابیهای ریخته را میخورد و به عهدش وفادار است. اما روزگار اینطور نماند. چند روزی بادی نوزید و گلابیای هم زمین نیفتاد. شکم زاهد به صدا افتاد!
بر سر شاخی مُرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را واکشید
از قدیم گفتهاند گرسنگی نکشیدهای که عاشقی یادت برود! باد انگار سر وزیدن نداشت و گلابیها سفت به شاخهها چسبیده بودند. تحمل روزهای اول برای زاهدی خلوتگزیده و عهدبسته به هر حال ممکن بود، اما کمکم کار به جاهای باریک کشید: شکم زاهدِ خیرازبادندیده به پشتش چسبید و در عوض، گلابیها شکم آوردند روی شاخهها و خوب رسیدند و مانده بود دست یکی که دراز بشود و آنها را بچیند.
جوع و ضعف و قوّتِ جذبِ غذا
کرد زاهد را ز نذرش بیوفا
اتفاقاً دزدِ چندی تاختند
واندر آن کهسار منزل ساختند
بیست از دزدان بُدَند آنجا و بیش
بخش می کردند مسروقاتِ خویش
توی همان کوهستان، راهزنها سر صبر مشغول تقسیم مالهای دزدی بودند که خبرچینی خبر به داروغهی شهر برد که: «چه نشستهاید؟ آن دزدهای سر گردنه که مدتی است دربهدر دنبالشانید، جمع شدهاند فلان کوهستان و اموال دزدی را ریختهاند وسط و راحت و بیغم هر کدام سهمش را برمیدارد!» خبر به داروغه بردن همان و ریختن شحنهها و مردم به کوهستان همان. دزدها را گرفتند. قاضی هم بدون معطلی حکم داد که دست راست و پای چپ حرامیها را قطع کنند تا همهی دستکجها حساب کار دستشان بیاید!
دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را میخواست هم، کردن سقط
جلاد از کجا بداند زاهدی اشتباهاً قاطی دزدها دستگیر شده؟ ساطور را برده بود بالا که پای چپ زاهد را هم بیاندازد که یکباره کسی از میان جمعیت بنا کرد به داد و فغان کردن که: «چه میکنید؟ الان است که قهر خدا همهمان را سنگ کند! این فلان زاهد وارسته است نه راهزن!» جلاد و داروغه و قاضی خشکشان زد.
شحنه آمد پابرهنه عذرخواه
که: «ندانستم، خدا بر من گواه
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهلِ بهشت»
زاهد دستبریده گفت که گردن آنها نیست و خودش خوب میداند از کجا خورده است.
«من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او»
قوتِ آن درویش بود آن میوهها
غیر ِ آن چیزی نخوردی دائما
یک روز، زاهد به سرش میزند که عهدی با خدا ببندد. این میشود که از میان همهی عهدها، قسمهای شدید و غلیظ میخورد و نذر میکند که جز میوههایی را که باد از درختها میتکاند و زمین میریزد، میوهای از درختها نچیند حتی اگر گرسنه بماند.
«خود نچینم میوهای در کل ِ حین
نیز غیری را نگویم که بچین»
مدتی میگذرد. باد مرتب میوزد و هر بار چند دانهای گلابی زمین میریزد و زاهد خوشحال است که گلابیهای ریخته را میخورد و به عهدش وفادار است. اما روزگار اینطور نماند. چند روزی بادی نوزید و گلابیای هم زمین نیفتاد. شکم زاهد به صدا افتاد!
بر سر شاخی مُرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را واکشید
از قدیم گفتهاند گرسنگی نکشیدهای که عاشقی یادت برود! باد انگار سر وزیدن نداشت و گلابیها سفت به شاخهها چسبیده بودند. تحمل روزهای اول برای زاهدی خلوتگزیده و عهدبسته به هر حال ممکن بود، اما کمکم کار به جاهای باریک کشید: شکم زاهدِ خیرازبادندیده به پشتش چسبید و در عوض، گلابیها شکم آوردند روی شاخهها و خوب رسیدند و مانده بود دست یکی که دراز بشود و آنها را بچیند.
جوع و ضعف و قوّتِ جذبِ غذا
کرد زاهد را ز نذرش بیوفا
اتفاقاً دزدِ چندی تاختند
واندر آن کهسار منزل ساختند
بیست از دزدان بُدَند آنجا و بیش
بخش می کردند مسروقاتِ خویش
توی همان کوهستان، راهزنها سر صبر مشغول تقسیم مالهای دزدی بودند که خبرچینی خبر به داروغهی شهر برد که: «چه نشستهاید؟ آن دزدهای سر گردنه که مدتی است دربهدر دنبالشانید، جمع شدهاند فلان کوهستان و اموال دزدی را ریختهاند وسط و راحت و بیغم هر کدام سهمش را برمیدارد!» خبر به داروغه بردن همان و ریختن شحنهها و مردم به کوهستان همان. دزدها را گرفتند. قاضی هم بدون معطلی حکم داد که دست راست و پای چپ حرامیها را قطع کنند تا همهی دستکجها حساب کار دستشان بیاید!
دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را میخواست هم، کردن سقط
جلاد از کجا بداند زاهدی اشتباهاً قاطی دزدها دستگیر شده؟ ساطور را برده بود بالا که پای چپ زاهد را هم بیاندازد که یکباره کسی از میان جمعیت بنا کرد به داد و فغان کردن که: «چه میکنید؟ الان است که قهر خدا همهمان را سنگ کند! این فلان زاهد وارسته است نه راهزن!» جلاد و داروغه و قاضی خشکشان زد.
شحنه آمد پابرهنه عذرخواه
که: «ندانستم، خدا بر من گواه
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهلِ بهشت»
زاهد دستبریده گفت که گردن آنها نیست و خودش خوب میداند از کجا خورده است.
«من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او»