راهم را عوض میکنم تا نبینمت
میدانی چرا؟ حتماً یادت هست. دوران دانشکده، تو به من گفتی چرا درس نمیخوانم. تنبلیام را به رخم کشیدی. بعد ماجرای ازدواجم پیش آمد. گفتی چرا با دختری که دوستش ندارم، ازدواج میکنم. من به حرفهایت گوش ندادم و کار خودم را کردم. چند ماه که گذشت خواستم طلاق بگیرم. هزار تا دلیل آوردم که نمیتوانیم با هم زندگی کنیم. تو گفتی دروغ میگویم، همهی حرفهام حرف مفت است. گفتی مشکلم چیز دیگری است. اما من باز هم کار خودم را کردم. حالا هم از وقتی توی روزنامه خبرش را خواندهای، گیر دادهای به شغلم. من که چهار تا فرمول را نمیتوانستم درست حفظ کنم حالا شدهام آقای مهندس. حالا شدهام مدیر پروژهی پلی که قرار است قطار از رویش رد شود.
تو چشم دیدن من را نداری... نه! من چشم دیدن تو را ندارم. گوش شنیدن تو را نمیخواهم داشته باشم. تو همیشه راست گفتهای. اما دروغهای من کاری میکند که راستگویی تو نمیکند. من با دروغهایم خیالم راحت میشود. فکر میکنم همه چیز خوب است. من آدم خوبی هستم. همیشه موفق بودهام. یک دانشجوی خوب، یک همسر خوب، یک مهندس خوب.
نامههای تو آرامشم را میگیرد. من نامههایت را میسوزانم. من از تو میترسم.