چسبهای کاغذکادو چسبید به قلبم
دخترش که به دنیا آمد، هر از گاهی بدم نمیآمد ببینمشان. دلم تنگ میشد، اما هیچ وقت نتوانستم با خودم کنار بیایم که احساسم واقعی است. فکر میکردم دارم به آن زن که میخواست جای مادرم را بگیرد ترحم میکنم. از ترحم نسبت به او، که قصد داشت پدرم را تسخیر کند، عصبی و افسرده میشدم.
حالا دو - سه سالی از ازدواجشان میگذرد و من یک خواهر دارم. بابا میگوید دخترک گاهی سراغم را میگیرد و با لکنت اسمم را با پیشوند «آبجی» بلندبلند تکرار میکند. آخر چند ماهی است که به خانه سر نزدهام، فقط گاهی که پدر تلفن میکند، گوشی را برای دخترک نگه میدارد تا کلماتی را که شکستهبسته یاد گرفته، تکرار کند. «سلام» گفتنش را دوست دارم: لام توی دهانش نمیچرخد و نون میگوید. میگوید: «سنام»! کلی با حرف زدنش پای گوشی میخندم، اما مادرش را نمیتوانم تحمل کنم.
دیروز بلوزی را پوشیدم که برای سالروز تولدم خریده بود. قشنگ بود. هر سال برای روز تولدم هدیه میخرد. به فکر من است. به نظرم برای جلب توجه پدرم برایم هدیه میخرد. پدرم خیلی دوستم دارد. دخترش مرا «آبجی» و با اسم کوچک در خانهشان صدا میزند. نمیدانم عکسالعمل مادرش چیست، اصلا هم برایم جالب نیست که بدانم.
چند روز پیش بابا زنگ زده بود که یک شب پیششان بروم. رفتم. وارد خانه شدم. عروسک موطلایی را که چندوقتی خریده بودم و ته کمدم انداخته بودم، درآورده بودم و کادو کرده بودم. حالا خواهرم داشت با موهای عروسک ورمیرفت. فقط برای چند روز آمده بودم. به درخواست بابا. یک روسری هم برای او خریده بودم ــ برای همسرش. نگاهش کردم: توی آشپزخانه ایستاده بود. درست همان جایی که مادرم همیشه میایستاد.