صبح است ساقیا
حرفهایی که صبح زود بین آدمها رد و بدل میشود، بیش از حرفهای ساعات دیگر روز، مؤدبانه است. هر چه روز پهنتر میشود، مخصوصاً هر چه به سمت غروب و آغاز شب کشیده میشود، انگار آدمها میل بیشتری به دست انداختن هم و بددهنی دارند. پیدا کردن کسی که صبح زود بخواهد دیگری را مسخره کند واقعاً سخت است.
بسیاری از رؤیاها و خیالهای پرهیجان شبانه، با روشنایی و سرمای صبحگاهی، کاملاً تبخیر میشود، چنان که وقتی آدم یادشان میافتد احساس شرم میکند.
بسیاری از ترسها و ناامیدیها و دلواپسیها، که شب قبل خواب را از چشم آدم برده بود، در نخستین شعاعهای صبح محو میشود و خوب که خورشید بالا آمد، کاملاً رنگ میبازد و انگار نه انگار که وجود داشته است.
راهحل خیلی از مسائل و مشکلات، صبح زود به ذهن آدم میرسد. ناامیدی و بلاتکلیفی شب پیش دیگر به آن اندازه جدی نیست و امید خود را نشان میدهد. حالا آدمیزاد ــ بر خلاف دیشب ــ گمان نمیکند که همهی راهها بنبست است و چارهای ندارد و همه چیز سیاه است. آدم صبحهای زود، ناخودآگاه، جرئتش بیشتر است و گویی تحمل رفتن تا تهِ راهش را دارد. چه بسا با خودش عهد کند که دیگر هیچ تصمیمی را شبانه نگیرد.