همسایه بغلی روی تخت من پیانو میزند
سمت راست اتاق من اتاق برادرم است و سمت چپش، اتاق دختر همسایه. تازه بین اتاق من و برادرم، یک کمد دیواری هست که همان هم بین اتاق من و دختر همسایهمان نیست. دخترک انگار روی تخت من پیانو میزند و لابد خیال میکند من پادکستهایی را که تازه دانلود کردهام گذاشتهام او بشنود! هدفن را میگذارم توی گوشم که هم صدای گوشنواز پیانوی دخترک را نشنوم، هم آن بندهی خدا پادکستهای من را.
گاهی تلفن همراه یکی از آدمهای همسایهی بغلی که زنگ میخورد، من گوشیام را جواب میدهم. باید یک زنگ دیگر انتخاب کنم! دیروز ظهر بدجوری بوی قیمه توی خانه پیچیده بود، اما سفرهاش توی خانهی دیگری پهن و جمع شد. ما ناهار نیمرو داشتیم.
ما چهار تا خانوادهایم که با هم زندگی میکنیم. گذشت آن وقتی که بین خانهها یکعالمه فاصله بود. حالا فاصلهی بین خانهها فقط یک تیغهی گچی توخالی است با یکی دولایهی چندمیلیمتری رنگ یا کاغذدیواری. صدای زنگ موبایل که از این تیغهی حایل رد میشود، تو خودت حساب هوارهای همسایهی پایینی را بکن. زن و مرد دو سال است دارند جدا میشوند. این اواخر قرار شده وساطت کنیم سریعتر طلاق بگیرند! طوری داد میکشند که من از ترس در خانه را قفل میکنم.
همسایهی بالایی هر روز باید چیدمان وسایل خانهاش را به کل تغییر بدهد. صدای کشیده شدن پایهی میز و صندلی و بوفه و آباژور و تخت و کمدهاش توی سر ماست. امان از جشن تولدهایشان! سر جمع سه نفرند، اما سی تا تولد توی سال میگیرند.
حواسم به تمرین آواز برادرم است. لابد وقتی میخواند، یکعالمه آدم گوشهایشان را میگیرند و دعا میکنند دیگر نخواند. دخترک همسایه که پیانو میزند، من حواسم از نماز پرت میشود. لابد جشن تولد بالاییها که باشد، امتحان فردای دخترک همسایه خراب میشود. و تو بگیر و برو تا اخر ماجرا.
ما همچنان چهار تا خانوادهایم که با هم زندگی میکنیم. توی راهرو به هم سلام نمیکنیم، چون خوب میدانیم از دست هم در امان نیستیم.