خودم را هم بكشم مثل مربي ورزشم نميشوم
میدوم و میروم توی صفی كه باقی خانمها دارند تشكیل میدهند. نمیتوانم چشم از خانم مربی بردارم. هفتهی پیش، روزی ۷۰-۶۰ تا دراز- نشست زدم. هر روز صبح هم كلی بالا و پایین پریدم، اما باز این لایهی چربی دور شكم و پهلو تكان نخورده است. اصلاً جنس من و این خانم با هم فرق دارد. میبینی كار خدا را؟ اصلاً خدا بعضیها را قشنگتر از بقیه آفریده.
میدانم که حالا قیافهام، بیاختیار، شكل بچههای لجباز شده. لبم را كج كردهام. خانم مربی دارد مبهوت نگاهم میكند. توی سوتش فوت میكند و سرش را تكان میدهد كه یعنی چیزی شده؟ میدوم دنبال نفر جلویی كه فاصلهی بینمان را پر كنم. خانم پشت سرم میگوید «ماشاءالله چه دختر آروم و نازی! باورم نمیشه نشسته یه گوشه و میذاره تو ورزش كنی.» سرم را تكان میدهم و برای هفتهی بعدم نقشه میكشم: باید تعداد دراز- نشستهایم را بیشتر كنم. میدانم كه از درد شكم و بند آمدن نفس به غلط كردن میافتم.
خانم مربی دارد حركات كششی انجام میدهد. خودم را هم بكـُشم مثل او نمیشوم. معلوم است از هفت دولت آزاد است كه میتواند خودش را این طور شق و رق نگه دارد. صدای سوگل را میشنوم: «مامان از این شیرینیها بدم به خانوما؟» و بعد صدای خندهی چند خانم كه دورش را گرفتهاند: «چه بامزه! از مامانش اجازه میگیره. نگفته بودی دختر به این مؤدبی داری!» مربی سوت میزند و از خانمهایی كه تكههای شیرینی توی دستشان است با احترام میخواهد توی صف برگردند.
سعی میكنم به صداها بیتوجه باشم و حركتها را انجام بدهم. یكی از خانمها تكهای شیرینی به مربی میدهد. خانم مربی میخندد و جای سوت شیرینی میگذارد دهنش. دستم را توی هوا میچرخانم. خم میشوم و سعی میكنم توی تمام حركات نفسم را حبس كنم تا به عضلات شكمم فشار بیاید. خانم مربی بلند میگوید «مممم! ... این دستپخت كیه؟»
وقت استراحت شده. میروم سراغ سوگل كه سرش را گذاشته روی عروسك خرسی بزرگش و خوابیده. نفسم را آزاد میكنم. درد پیچیده توی شكمم.