همیشه از یک میوهفروش خرید نکن
هرگز چیزی به اندازهی عادت نفرتانگیز نبوده است. نمازت را هم، هر روز، با شعوری نو بخوان، با ارتباطی نو، با برداشتی نو. به آنچه میکنی بیندیش: عبادت چرا؟ سخن گفتن با آن نیروی لایزال چرا؟ عادت فرسودگی است، ماندگی، آب راکد، مرداب.
تغییر بده! بیندیش و جابهجا کن! مگر هزار راه تو را به محل کارت نمیرساند؟ خب هر روز، با اراده، یکی از این همه راه را انتخاب کن! کمی دور، کمی نزدیک، کمی سخت، کمی آسان. فقط از یک میوهفروش خرید نکن! بگذار با تمام میوهفروشان سر راهت آشنا شوی. لااقل سلامهای تازه، معطر، نو، ضد عادت. آیا هرگز به پاسبان سرگذر سلام کردهای؟ سلام کن! احوالپرسی کن! بگذار با تو، زمانی، درددل کند. مگر چه عیب دارد؟ اما نگذار به این کار عادت کنی.
نان: بربری، سنگک، مشهدی، تافتون، لولهای، لقمهای، لواش، جو، شیرمال، قزوینی، بهار... تنوع حلال!
چرا باید با شنبه آغاز کنیم ــ آنگونه که انگار شنبهها رنگشان، بویشان، و طراوتشان بیشتر از پنجشنبههاست؟ بهار همه چیزش با تابستان، با زمستان، و با پاییز فرق دارد. حق است که بهار را یک آغاز پرشکوه بدانیم. نه تنها به دلیل رویشی خیرهکننده: امروز بوتهی سبز روشن، فردا غرق صورتی گل محمدی؛ امروز یاس بستهی خاموش، فردا سیلاب نوازندهی عطر. نه فقط به دلیل این رویش خیرهکننده، بل به علت حسی از خواستن، طلبیدن، عاشق شدن، بالا پریدن، فریاد کشیدن، خندیدن ــ برادرت شادمانه میخندد و از ته دل فریاد میکشد ــ شکوفه کردن، باز شدن روح...
بهار، پیش از آنکه حادثهای در طبیعت باشد، حادثهای است در قلب آدمی.