پیرمردی که رفت سر قندون و افتاد از پشت‌بوم!

پیرمردی که رفت سر قندون و افتاد از پشت‌بوم!

پیرمرد از کوچه می‌گذشت که چشمش به زیباروی چهارده‌ساله‌ای افتاد. دختر گفت «یکی از من قشنگ‌تر پشت شماست»...
نویسنده: عبدالرحمن جامی <br/>بازنویسی یاسین حجازی
تاریخ انتشار:
1845 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
عبدالرحمن جامی از کوچه‌ای پرخم و پیچ می‌نویسد و پیرمردی قوزی، که یک روز صبح عصازنان داشت از یکی از خم‌های کوچه می‌گذشت. پیرمرد را همین سوی کوچه داشته باشید؛ از خم کوچه بگذرید، بیایید روی بام یکی از خانه‌های این سوی کوچه و نگاه کنید:

چارده‌ساله بتی بر لب بام
چون مهِ چارده در حسن تمام

زیباروی حوری‌‌پیکری که ایستاده روی پشت‌بام، خوب می‌داند رهگذرهایی که خم کوچه را رد می‌کنند، چرا یکهو خشکشان می‌زند و دو تا چشمشان می‌چسبد به هره‌ی بام خانه‌ی او و قدم از قدم نمی‌توانند بردارند! او اصلاً برای همین که کوچه را بند بیاورد، آمده روی بام:

داد هنگامه‌ی معشوقی ساز
شیوه‌ی جلوه‌گری کرد آغاز

جمعیتِ مشتاقان ِ خشک‌زده و میخ ِ پری‌رو شده را همین جا بگذارید و چند قدمی بیایید عقب و پیرمردِ خمیده را بپایید که دیگر حالا به خم کوچه رسیده و تازه می‌خواهد از خودش بپرسد که این خیل مردم کله‌ی صبحی اینجا چه می‌کنند، که فرصت نمی‌کند! علامت سؤال ِ توی ذهنش قلاب می‌شود به گیسوان ِ پیچاپیچ ِ او که روی پشت‌بام است و چنان گرهی می‌خورد که پیرمردِ دوپاره‌استخوان آوازه و آبرویش را پهن می‌کند وسط کوچه و انگار نه که تا لحظه‌ای قبل، لکنت و لقوه‌ای در سکناتش بوده؛ مثل قرقی تا بالای بام می‌دود و همه می‌مانند انگشت به دهن که اینها همه یک طرف، لفظ‌ِ قلم حرف زدنش را سیر کنید:

«کای پری، با همه فرزانگی‌ام
نام رفت از تو به دیوانگی‌ام

نظر لطف به حالم بگشای
زنگِ اندوه ز جانم بزدای!»

بشنوید از دخترخانم چهارده‌ساله که اظهار عشق و علاقه‌ی پیر باورش نشد. ماند چه کند چه نکند که یکباره، پرید وسط زنجموره‌های پیر و:

گفت «کای پیر ِ پراکنده‌نظر،
رو بگردان به قـَفا، باز نگر!

که در آن منظره گلرخساری است
که جهان از رخ ِ او گلزاری است

که تا وقتی او هست، من کی باشم؟ او شاهِ زیباهاست؛ من خیلی باشم کنیزش باشم!» پیرمرد با خودش گفت «اگر این با همه‌ی کاملی و تمامی کنیز ِ اوست، پس او دیگر چه لعبتی است! برگردم تا دیر نشده،» که برگشتن همان و:

زد جوان دست و فکند از بامش
داد چون سایه به خاک آرامش

سکوت در کوچه پیچید! مردم ِ تماشاچی دهن‌هاشان باز مانده بود و چیزی را که دیده بودند، باور نمی‌کردند. چه بسا خوش به حالشان شده بود که جای پیرمرد ندویده بودند بالا. یکی برگشت گفت «آخر چرا خانم؟ خوشگلی قبول، پیرمردِ پالبِ‌گور را چرا از آن بالا هل دادی پایین؟» جواب زیبارو را البته کمتر کسی نمی‌دانست:

«کآنکه با ما رهِ سودا سپـَرَد،
نیست لایق که دگرجا نگرد

هست آیین ِ دوبینی ز هوس
قبله‌ی عشق یکی باشد و بس!»

کشکول شیخ بهایی
(به نقل از «سبحة‌الابرار» جامی، قرن نهم هجری)


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: