قبرستان؛ یا روز اول عید کجا بودید؟
ظهر است؛ ظهر تازهدرآمدهی بهار. روز اول سال است. هیچ کس اینجا نیست. سرم را زیر انداختهام و میان قبرها سلانه قدم میزنم. از این سو به آن سو. پی آشنایی، دوستی، فامیلی، که این زیر خوابیده باشد. (خوابیدهاند؟) یک به یک فاتحه میخوانم و رد میشوم.
مادربزرگ هنوز سنگ قبر ندارد. برایش از این گلدانهای گلبنفش گذاشتهاند که دم عید همه جا هست. از اینها که فقط تا سیزده میماند. از اینها که ما هیچ وقت نمیخریم. مادر بزرگ همیشه میآمد همین جا فاتحه میخواند. مادرش همین جا خاک است. بستهی آدامس «اربیت»ام را از جیب درمیآورم. سرازیر میشوم قبر بعدی. فاتحه میخوانم. خاطراتم زنده میشوند. تلخ. شیرین. حوصلهشان را ندارم. اصلاً نمیدانم چرا این روز اول عیدی حوصلهی هیچ چیز را ندارم.
از قبرستان میزنم بیرون. خاک شلوارم را میگیرم. کتم را مرتب میکنم. آدامس را میاندازم بیرون. یکی دو قدم برنداشته از پشت سر صدا میزند:
ــ اِسْمَعْ یا آقای حاج شیخ...
با من است. پیرمردِ قبرستان است. تا یادم میآید همین جاست. تابستان و زمستان همین پالتوی سورمهایرنگ را میپوشد، با این کلاه سیاه. خمیده است. سیگار نمیکشد. صدایش گرفته است. کتابی حرف میزند، با کلماتِ موقر. با این حال، درست نمیدانم کیست. با اینکه همهی شهر میشناسندش، به گمانم هیچ کس درست نداند او کیست. بعضی وقتها یک دسته روزنامه میزند زیر بغلش و راستهی خیابانها را میگیرد. میفروشد به کاسبی، دکانداری، کسی که همتِ تا دکه رفتن را ندارد. بقیهی روز هم در قبرستان است. میان قبرها میچرخد. با خودش حرف میزند. با خودش هم کتابی حرف میزند. گاهی حسش را داشته باشد برای کسی که از کنارش رد میشود از مرگ میگوید. گاهی مردهها را تلقین میدهد. سر خاکشان قرآن میخواند. خلاصه تا یادم میآید همین جاست.
اسمم را نمیداند. همین است که تا از قبرستان درمیآیم میگوید:
ــ اِسْمَعْ یا آقای حاج شیخ...