دمنکشیده رفقا را ریختم
بعدازظهرهای زمستان، درازکش روی کاناپهی پذیرایی، کتابی که از خواندنش لذت میبری و حسی که با هر جرعه چای، در گلو فرومیدهی. کافی است یک لحظه کتاب را ببندی و چشمهایت را باز کنی تا عطر چای تو را به عطر همهی رفقایی که یک به یک توی همین اتاق به فراموشی سپردیشان، بازگرداند. کتاب را که ببندم و چشمهایم را باز کنم، برمیگردم به سالها و لحظههایی که اتاق خالی و سرد نبود و لازم نبود انگشتانم را دور لیوان چای حلقه کنم.
لیوان خالی را روی میز میگذارم و دوباره به آشپزخانه برمیگردم. قوری را زیر شیر آب میگیرم و ته چای را با آب قاطی میکنم و میریزم توی سبدِ تفالهدان. آب و چای هر دو به راهآب میروند و تفالهها به سطل زباله... کاش شیر آب گرم را باز کرده بودم. قوری را که خالی میکردم هنوز انگشتانم گرم بود ولی حالا دوباره یخ کردهاند ــ درست مثل خودم که دلم را گرداندم و گرداندم و همهی آنهایی را که عطر و طعم حرفهایشان گرمم میکرد به راهآب فراموشی ریختم، بیاینکه حواسم باشد با همهی بحثها و اختلافها رفاقت هم مثل چای باید خوب دم بکشد.
بعدازظهرهای زمستان، درازکش روی کاناپهی پذیرایی و کتابی که دوست داشتنش تنها به خاطر فرار از تنهایی است. به روی خودت نمیآوری که غمگینی. خورشید دارد پایین میآید و چای تهِ لیوان نوک انگشتانت را گرم نمیکند...