ویلایی ـ مبله ـ با ویوی دریا، اجاره برای تمام سال
حالا از آن روزها خیلی میگذشت. کسی چیزی یادش نرفته بود اما حرف و حدیثش را پیش نمیکشیدند. خوبیت نداشت جلوی بچهها و عروس دامادها و مخصوصاً دو – سه تا نوهای که حالا دیگر برادرها را بابابزرگ صدا میزدند. توی دلشان هر کدام هنوز آن یکی را مقصر میدانست اما از سیوسه - چاهار سال پیش که حال آقاجان خدابیامرز سر همین قضیه بد شد، قول داده بودند همان جا توی بیمارستان تمامش کنند. دست داده بودند. روی هم را بوسیده بودند. اشک توی چشم زن و بچهها جمع شده بود. از مریضی آقاجان بود یا آشتی برادرها؟ قول داده بودند همان جا تمامش کنند. تمام هم شده بود. بعد از آن، توی روی هم میخندیدند. حرف میزدند. جاریها خبر داشتند از مرافعه، اما آبروداری میکردند.
آخر هفتهها ویلای شمال جای سوزن انداختن نبود. رسم و وصیت آقاجان خدابیامرز بود. الحق رسم خوبی هم بود. اصلاً شاید همین هیاهو و خوش گذشتنهای آخر هفتههای شمال بود که ماجرای دعوای کهنه را از یاد همه برده بود ــ همه حتی برادرها که حالا واقعاً میشد بهشان گفت برادر، بس که خوب بودند با هم و انگار نه انگار یک وقتی اسم همدیگر را هم نمیبردهاند. آخرین باری که دستهجمعی راه افتادند شمال، مثل همیشه عروسها و دخترها توی آشپزخانه بودند و پسرها دنبال دروازه و توپ برای یک دست گلکوچیک. دو تا پیرمرد حرفی از قدیم نداشتند بزنند، اما همین امروز یک عالمه حرف برای گفتن داشت: یکی کبابها را باد میزد و آن یکی مراقب بود زغالها خوب گر بگیرد.
نوهها بازی میکردند که زد و یکیشان با دوچرخه خورد زمین. توی عالم بچگی، رفیقش هلش داده بود. جیغ و گریهی کشدار پسرک کافی بود که همه را بکشاند وسط باغ. خداییاش بدجوری زمین خورده بود و صورتش خراشیده بود. میشد توی عالم فامیلی ندیدش گرفت، ولی انگار همه منتظر یک جرقه بودند. دیگر مسئله هل دادن دوچرخه و زمین خوردن نبود؛ جاریها به جان هم افتاده بودند، بچهها هم. یک حرفهایی از تمام این سالها یادشان مانده بود که نگو. انگار جمع کرده باشند روی هم. برادرها قول و قرارشان یادشان رفته بود.
کبابها داشت روی زغال میسوخت.