شما اخراج شدید!
هر دو شوکه شدهاید بعد از جملهای که از دهانت بیرون پرید. هر کار میکنی نمیتوانی لرزش ظریف مردمک چشمت را کنترل کنی. سعی میکنی نگاهش کنی. از دیدن چشمهایش که ناگهان سرخ شدهاند حالت بدتر میشود. مغزت وسط تحلیل جملهای که گفتی دستوری داد به غدهای جایی از بدنت، و مادهای رها شد توی خونت. داغ شدهای. فوری میگویی: «معذرت میخوام.»
صدایت را نمیشنود. مغز او هم دارد جملهای را که گفتی، تحلیل میکند. بلندتر میگویی: «گفتم معذرت میخوام،» اما با معذرتخواهی ممکن است حتی خودت هم باور کنی که داشتی حقیقت را میگفتی ولی فقط خوب جایی نگفتی. یک چیز دیگر لازم داری تا بگویی، مثلاً اینکه...
مغزت نتیجهی تحلیلش را اعلام میکند: طبق عادتت باز مهملی گفتهای برای خالی نبودن عریضه. از دست رکگویی مغزت عصبانی میشوی. ولی راست میگوید. حرفت واقعی نبود که جایش درست یا غلط باشد. قبول کن میخواستی فقط حرفی زده باشی. پس باید پشتبند عذرخواهیات بگویی داشتی پرت و پلا میگفتی. مغزت اخطار میدهد که با گفتن این جمله خودت را ابلهی نشان دادهای که همین طور روی هوا حرف میزند. بیتوجه به مغزت حرفت را میزنی. او باور نمیکند. میگوید حس کرده که حرفت از ته دل بوده. دلت فشرده میشود. طاقت نداری.
مغزت دست به سینه میگوید که میتواند حالت را درک کند، چون دقیقاً این جور وقتهاست که آدمها احساس بیچارگی میکنند. دلت میخواهد به او بگویی که اشتباه حس میکند. مغزت میگوید اگر بگویی، باز خودت را ابله نشان دادهای. پس کولیبازی درمیآوری. مغزت چشمهایش را بسته که در این وضع فلاکتبارنبیندت. صدای گریهات را بلند میکنی. پشت سر هم میگویی «من را ببخش» و اعتراف میکنی که طاقت این را نداری او را که برایت عزیزترین است اینقدر رنجانده باشی. میگوید: «باشه... باشه. فهمیدم همین طوری گفتی.»
دوباره آن ماده ترشح میشود و داغ میکنی. مغزت حق داشت. میگویی: «بخشیدی واقعا؟» نگاهت نمیکند فقط میگوید: «آره.» بلند میشوی. میروی یک گوشهای. حالت فرقی نکرده. باز هم دلت دارد له میشود. اشکت میچکد. سرت را تکان میدهی و با دست صورتت را میپوشانی. کاش زورت میرسید همین الان زمان را برمیگرداندی به نیمساعت... نه، بیست دقیقه...نه، پنج دقیقه پیش...