هنوز توی اتاقی هستم که حبسم کردهاند
خواهرم اسپنددان را روی طاقچه گذاشت، آمد توی اتاقم. کنار من نشست. به شوخی ضربهای به شانهام زد و آرام کیل کشید. خندید. نمیدانم چرا من به اندازهی او خوشحال نبودم. میترسیدم. مراسم امشب یک اشتباه دیگر بود شاید.
خواهرم باز هم خندید. انگار باورش شده بود که برادرش مردی شده که قرار است برایش خواستگاری بروند. او هم نمیداند که همین امروز از شرکت جدیدی که شوهرش کار در آن را برایم دست و پا کرده، اخراج شدهام. به خاطر گم کردن اصل مدارک قرارداد تازهای که شرکت کلی وقت و نیرو برایش گذاشته بود. درست مثل دفعهی پیش که باعث شد خسارت عجیب و غریبی به بار بیاورم.
دست و پایم میلرزد، هر چند دیگران این لرزش را نمیبینند و قرار نیست تنبیه شوم. میدانم که یکی از سوالهای مهم امشب دربارهی وضعیت مالی و موقعیت شغلیام است. حتم دارم جواب رد میشنوم. کاش خواهرم میدانست که چه بغض عجیبی دارد گلویم را پاره میکند.
مادرم گوشهی اتاق، روبهروی عکس پدرم ایستاده. چشمهایش پر آب است. شاید به روزهای کودکیام فکر میکند. آن وقتهایی که میلم به درس خواندن بیشتر از هر زمان دیگری کم میشد و پدرم با هر اشتباه، مرا در اتاق حبس میکرد و اجازه نمیداد خودم را نشان دهم. نمیدانم به کجا تکیه کنم. بار همهی اشتباهاتی که فرصت جبرانشان را نداشتم، از کودکی تا امروز روی دوشم سنگینی میکند.