همچین که روی چرخهاش چرخید، صندلی سُر خورد
متمول نبود اما دست خیلیها را گرفته بود. اشاره میکرد، جهاز فلان دختر جور میشد و بهمان پسر رفته بود سرکار. از دار دنیا یک خانهی نقلی داشت و یک دهنه دکان توی بازار. در خانهاش به روی همه باز بود. توی اتاق جلویی، تکیه میداد به پشتی و اهل محل یکییکی میآمدند داخل. گاهی هم صبحها توی بازار جلویش را میگرفتند و از او کمک میخواستند. دستش به خیر میرفت. خوش نداشت کسی را بیخود امیدوار کند. وعدهی سر خرمن نمیداد اما هیچکس را دست خالی برنمیگرداند.
توی صنف بروبیایی داشت. رأی گرفتند و شد رییس صنف. حالا از دار دنیا، به خانه و مغازه، یک اتاق ریاست صنف هم اضافه شده بود. مغازه را سپرده بود دست شاگردهاش و مینشست پشت میز ریاست صنف. کمکم مردم به جای در خانه و مغازه، میآمدند پشت در ساختمان صنف. حالا دیگر لازم بود یک منشی هم بگذارد برای ملاقاتهایش وقت تنظیم کند. نمیشد هر کس که از پلههای ساختمان صنف آمد بالا، بیاید در اتاقش را بزند.
مینشست پشت میز و هر کی هر کاری داشت، میایستاد آن طرف: حرف میزد، میشنید «همه چیز حل میشود» و میرفت. میرفت و آقای رییس صنف، تکیه میزد به صندلی مدیریتی تمامچرم و همچین که روی چرخهاش میچرخید، صندلی سر میخورد تا لب پنجره و حالا همهی حجرهها زیر نگاهش بود. خیالش جمع بود تا اجازه ندهد کسی وارد اتاق نمیشود. زنگ میزد برایش چای میآوردند. یک وقتهایی اصلاً حوصلهی آدمها را نداشت. رییس هم آدم است خب. همیشه که نباید حوصلهی همهی آدمهای گرفتار را داشته باشد.
اول توی خلوت خودش و بعدها جلوی اربابرجوع، ادای رییسها را درمیآورد و خودش را دست بالا میگرفت. حالا دیگر همهی همهی مشکلها هم حلشدنی نبود. بعضیهاش دوندگی و زحمت داشت و آقای رییس فرصتش را نداشت. ریاست صنف که چیز کمی نبود.
زمزمهاش توی محل پیچید که فلانی آدم سابق نیست. نبود هم. رییس شده بود و به ریاستش خیلی مینازید. حالا دیگر لازم نبود حتماً کار شخص تو را انجام نداده باشد که ازدستش شاکی باشی.