میبینی دارم گریه میکنم؟
از گوشهی چشم پسرکوچولویش را میپاید که دیگر یکریز برای بغل شدن خواهش نمیکند. گردن کوچکش را به سمت بالا کشیده، ساکت به او زل زده و یک قدم به عقب برداشته. کمکم پلکها و نوک دماغ علیرضایش سرخ میشود. چانهاش را میبیند که دارد میلرزد...
حالا کاملاً برمیگردد و به پسر کوچولویش نگاه میکند. دستهایش را لای موهایش گیر میدهد. نفس عمیقی میکشد. پشتِ چشمهایش داغ میشود با دیدن علیرضا که گردنش را با تمام توان کشیده و بی که مژه به هم بزند نگاهش میکند.
ناخودآگاه روبهروی علیرضا زانو میزند. شاید برای آنکه بیشتر از این به گردنش فشار نیاورد. نمیداند. میداند که حالا دیگر کاملاً روی زمین نشسته است و صورت کوچک علیرضا را بین دو دوستش گرفته. توی چشمهای خیس علیرضا زل میزند؛ او را میچسباند به خودش. صدای نفسنفس زدن علیرضا توی گوشهایش میپیچد. آرام دست به کمرش میکشد تا آرامش کند.
دروغ گفته بود. از محبت کردن به او خسته و از درخواستهایش کلافه نمیشود. فقط دلش میخواست کسی بود تا چانهی لرزیده و پلکهای سرخ او را هم ببیند. دلش میخواهد وقتی وحشت میکند و یک قدم به عقب میرود، کسی باشد که با آغوشی تمامنشدنی به سمتش بیاید ــ کسی که وقتی او را آرام کرد، خودش باز در حسرت پناهگاه دیگری نباشد.