گزارههای غیرمعنادار
دلم آشوب میشود. خیره میمانم به چند نفری که نزدیک پسربچه، روی نیمکت نشستهاند و قهقههی خندهشان آسمان است. ماندهام ببینم یکیشان میآید سمت پسرک بفهمم پدرش است یا نه. هیچ کدامشان تکان نمیخورند. یکیشان شده مُعین، «وقتِ آن غروبِ رفتن» میخواند. پسرک میآید روی نیمکت میایستد.
دوستم از پاکت بهمنکوتاهش سیگاری میگیراند و ادامه میدهد: «اینها دقیقاً همان چرندیاتی بود که هگل به آن اعتقاد داشت.» دوستم از اول هم با اگزستانسیالیستها آبش توی یک جوب نمیرفت. از «چرندیات هگلی» میگوید. پسرک دوباره پدرش را صدا میکند. این بار بلندتر. بغضی توی صدایش میدود.
«از منظر پوزتویستها این یک قضیهی کاملاً فاقد معناست، چرا که...» حرفهای دوستم برایم گنگ میشود. یاد امامزاده میافتم. یاد آن محرّمی که توی امامزادهی نزدیک خانه گم شدم. همسن همین پسرک بودم. پنج – ششساله. این طرف آن طرف را نگاه کردم؛ پدر نبود. دلم هری ریخت. گریه کردم. یکی دستم را گرفت، برد پای بلندگو. پرسید اسمت چیست؟ اسمم را گفتم. پدر آمد. نوازشم کرد. گفت «عیب ندارد، چیزی نشده که حالا. خدا رو شکر.» دست خودم نبود. گریهام بند نمیآمد. بردم خانه. پریدم در آغوش مادر. فقط گریه میکردم. مادر چیزی نمیگفت. میگذاشت گریه کنم.
«هر گزارهای که بتوانیم بفهمیم، باید کاملاّ مرکب از اجزایی باشد که با آنها آشناییم. این دقیقاً همان چیزیست که راسل میگوید. حال آنکه با این توصیف چیزهایی از قبیل...» دودِ بهمنکوتاهش توی صورتم مه میسازد. پسرک از نیمکت پایین میآید و این بار به حالتی شبیه فریاد، پدرش را صدا میکند. دم است بغضش بشکند.
بیاختیار از جا کنده میشوم. میروم سمت پسرک. یکی - دو قدم برنداشته، از همان جماعتِ «تو بیا طلوع من باش» یکی بلند میشود میآید سمت بچه. بدنم سرد میشود. برمیگردم پیش دوستم. عذرخواهی میکنم. میگویم: «گزارههای غیرمعنادار یعنی گزارههایی که...»