من دیگر جا ندارم
هربار که میرفتم خانهی خاله، بهش میگفتم که عجب طاقتی دارد و اگر من جای او بودم چهها که نمیگفتم و چه کارها که نمیکردم.
تاریخ انتشار:
521 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یعنی میخواهم بگویم اخلاق و رفتار پیرزن طوری بود که هرکس دیگری جای خاله بود برای یک روز هم تحملش را نداشت. هربار هم میرفتم خانهی خاله و او بین فرمایشات مادرشوهرش چند دقیقه وقت میکرد بنشیند با من چای بخورد و حرف بزند، این را بهش میگفتم که عجب طاقتی دارد و اگر من جای او بودم چهها که نمیگفتم و چه کارها که نمیکردم و چرا دارد میسوزد و میسازد و جوانیاش را میگذارد پای مادر پیر و مریض شوهرش. خاله هم زود لبش را گاز میگرفت و ابروهایش را بالا میانداخت که یعنی نگو اینها را، پیرزن میشنود و خوبیت ندارد. بعد تا من میآمدم حرف دیگری بزنم، صدایی از توی اتاق میآمد و دستور جدیدی صادر میشد و خاله فوراً دستش را میگذاشت روی شانهام و بلند میشد برود ببیند این بار پیرزن چه میخواهد.
اینها را میگویم که بدانید اینطوریها بود که خاله زبانزد همه شده بود و در هر مهمانی و دورهمجمعشدنی، بعضیها با تعجب و بعضیها با تمجید، و من و بعضیهای دیگر با تمسخر، اسمش را میآوردیم و وصفش را میکردیم؛ البته تا آن روز آخر که بعد از مدتها رفته بودم سری به خاله بزنم.
وقتی رسیدم دیدم پیرزن حالش بد شده و خاله زنگ زده به اورژانس. تا آمبولانس برسد، دو نفری رفتیم نشستیم کنار پیرزن و من هر چه تلاش میکردم خاله را از نگرانی و ناراحتی درآورم، نمیشد که نمیشد. زنگ را که زدند و داشتم از اتاق میرفتم بیرون که در را باز کنم، پیرزن با زحمت دست خاله را گرفت و زیر لب شروع کرد به حرف زدن. داشتم با پرستار برمیگشتم توی اتاق، که دیدم خاله دارد چشمهای پیرزن را میبندد. بعد سرش را آورد بالا و برگشت نگاهم کرد، با حالتی در چهرهاش که هنوز که هنوز است همان شکلی است: یک جور خاصی آرام و راضی و مطمئن.
اینها را گفتم که بگویم من و بعضیهای دیگر نباید برای خاله دست میگرفتیم و مسخرهاش میکردیم؟ یا اینها را گفتم که بگویم همه باید بسیج شویم در کمک به پیرزنهای دور و برمان و برای ایرادهایی که میگیرند یا خردهفرمایشهایشان گرده پهن کنیم؟ من دیگر جا ندارم؛ از سیصد کلمهای که برای این یادداشت پنجروزی بایست مینوشتم، چهل – پنجاه کلمهای هم بیشتر نوشتهام. اگر جا داشتم، بیشتر از این از آرامش عجیب و ماندگار چهرهی خاله برایتان مینوشتم.
اینها را میگویم که بدانید اینطوریها بود که خاله زبانزد همه شده بود و در هر مهمانی و دورهمجمعشدنی، بعضیها با تعجب و بعضیها با تمجید، و من و بعضیهای دیگر با تمسخر، اسمش را میآوردیم و وصفش را میکردیم؛ البته تا آن روز آخر که بعد از مدتها رفته بودم سری به خاله بزنم.
وقتی رسیدم دیدم پیرزن حالش بد شده و خاله زنگ زده به اورژانس. تا آمبولانس برسد، دو نفری رفتیم نشستیم کنار پیرزن و من هر چه تلاش میکردم خاله را از نگرانی و ناراحتی درآورم، نمیشد که نمیشد. زنگ را که زدند و داشتم از اتاق میرفتم بیرون که در را باز کنم، پیرزن با زحمت دست خاله را گرفت و زیر لب شروع کرد به حرف زدن. داشتم با پرستار برمیگشتم توی اتاق، که دیدم خاله دارد چشمهای پیرزن را میبندد. بعد سرش را آورد بالا و برگشت نگاهم کرد، با حالتی در چهرهاش که هنوز که هنوز است همان شکلی است: یک جور خاصی آرام و راضی و مطمئن.
اینها را گفتم که بگویم من و بعضیهای دیگر نباید برای خاله دست میگرفتیم و مسخرهاش میکردیم؟ یا اینها را گفتم که بگویم همه باید بسیج شویم در کمک به پیرزنهای دور و برمان و برای ایرادهایی که میگیرند یا خردهفرمایشهایشان گرده پهن کنیم؟ من دیگر جا ندارم؛ از سیصد کلمهای که برای این یادداشت پنجروزی بایست مینوشتم، چهل – پنجاه کلمهای هم بیشتر نوشتهام. اگر جا داشتم، بیشتر از این از آرامش عجیب و ماندگار چهرهی خاله برایتان مینوشتم.