تو مردم را نگه نداشتی ملا!
ملاشمسای سادهدل، خندان میگفت: «فاطمهبانو، روزگاری دراز به این همسر دانشمندت میگفتم: ملاجان، سخن گفتن به زبان ساده را یاد بگیر تا بتوانی با مردم کوی و برزن سخن بگویی، ایشان را هدایت کنی، و به دردهای معنویشان که عوارض مخرب مادی هم دارد برسی. قبول نمیکرد؛ به عقل و ادراک بندهی حقیر میخندید و میگفت: «خداوند پیچیده است و آنقدر که تو میخواهی سادهاش کنی، ساده نمیشود. خداوند بزرگ است و آنقدر که تو میخواهی کوچکش کنی که از معبر یک سوزن بگذرد، کوچک نمیشود. پس من با هوشمندان پارسا در باب خدا میگویم تو با جاهلان کوچه و بازار بگو!» حال، ملاحظه بفرمایید فاطمه بانو، با این موعظهها که میکند و «روضهها» که میخواند، کسبِ ما سادهدلان سادهگوی را از رونق انداخته است... نگاه کنید! اینطور که او، با آن صدای دلنشین و صوت داوودیاش، میگوید که خداوند شبها در کوچههای خلوت با تو آواز میخواند، خب دیگر کسی که پای منبر بنده نمیآید؛ چرا که بنده، هر قدر هم خداوند قادر قاهر رحمان رحیم را ساده کنم، نمیتوانم ــ یعنی جرئت ندارم ــ آنقدر ساده کنم که ملا میکند... مگر تقسیم نکردیم ملا؟ مگر متکلمان و حکما را به تو واگذار نکردیم مردم کوی و بازار را به ملا شمسای گیلانی؟ مگر حوزه و مدرسه را تو برنداشتی مسجد را من؟ حالا چرا زیر قول و قرارت زدهیی و در معبر عام هم داد سخن میدهی؟ بله؟»
ملاصدرا خندان جواب میداد: «آخر، تو نگهشان نداشتی ملا! ما واگذاشتیمشان به تو، تو واگذاشتیشان به خدا. اگر حرف حساب میزدی، پای منبرت میماندند و تو را هرگز ترک نمیکردند تا مرا کشف کنند. گناه من در این میان چیست که حال، بار تو را هم میکشیم و شدهایم ملا شمسای صدرای گیلانی شیرازی؟»
ــ هاه! آقایت را باش بانو! خیال میکند ما چشممان به آن یک لقمه نان است! به کوری چشم دشمنان اسلام، «ما را کنج دنجی و نان جوینی بس! چون ترک جهان کردیم، مالک همه جهان شدیم.»
ــ بنده که ارتباط میان سخن خودم و کلام زیبای شما را ــ که از خود بنده است ــ ادراک نکردم...