چشمهای مهدیه خانوم امسال تر نبود
سلام نماز را که داد، تسبیح دستش گرفت و دیوار روبهروی مسجد را نگاه کرد. از مسجد تا حسینیه راهی نبود. چیزی به قرآن خواندن قاری نمانده بود. صدایش را دوست داشت. پارسال محرم که آمده بود حسینیه، تا قرآن شروع میشد دل مهدیه خانوم هم میلرزید. تسبیح را دور مهر چرخاند و جانماز را تا کرد. دلش میخواست از اول قرآن خواندن توی حسینیه باشد. دوست داشت باز دلش بلرزد. دلش میخواست وقتی میرسد هنوز دور حسینیه جا باشد برای نشستن و بتواند تکیه بدهد تا پایش تمام مجلس خواب نرود.
جلوی در ورودی حسینیه، آقایی داشت کفشها را جفت میکرد. مهدیه خانوم کفش مشکی طبیاش را درآورد و زل زد به صورت چند خانمی که جلوی در ایستاده بودند. رویش را کیپتر کرد و نزدیک صورتشان شد: «شما باباتون هم فوت کنه همینطوری هفتقلم آرایش میکنین میاین ختمش؟!»
مهدیه خانوم بسمالله گفت و پای راستش را از روی کفشهای جفتشده برداشت و گذاشت توی حسینیه. قاری خواندنش را تمام کرده بود. مهدیه خانوم نسشت کنارزنی که کنار دیوار برایش جا باز کرده بود، و سلامش را جواب داد. مهدیه خانوم چادرش را بلند کرد که روی صورتش بکشد ولی مانتو و روسری پولکدار دختر جوان ابروبرداشتهای که هر سال توی حسینه چای و دستمال تعارف میکرد، نظرش را عوض کرد. آرام روی پای زن کناردستیاش زد: «این همان معصومه نیست؟» زن لبخند زد که: «قبل محرم عقد کرده.» مهدیه خانوم اخم کرد: «به سلامتی. اونوقت با همین زرق و برق تو کوچه راه میره؟! پناه بر خدا.» بعد آهی کشید و چادرش را کشید روی صورتش و به صدای مداح گوش داد. هر شعری که مداح میخواند او کربلا را تصور میکرد: میدان جنگ را، تیر سه شعبه را، گرد و خاک را، اسبها و نعلها را. چشمهایش را مالید. تر نبودند.
مداح دعای آخر مجلس را میخواند و زنها با ناله آمین میگفتند. چراغها که روشن شد، مهدیه خانوم چادرش را کامل از روی صورتش عقب نزد. دوست نداشت چشمهایش را که قرمز نبود کسی ببیند. از زیر چادر، دختر ابروبرداشته را دید که بشقابهای غذا را دست به دست به نفر بعد میداد. دختر جوان هنوز بغض داشت و دماغش را بالا میکشید.