میشد آجیل بخورد و شماره تلفنش را داشته باشیم
مثلا ترم ۳ که بودیم، مادرش بندهی خدا بیمارستان بستری شده بود و او به ما نگفت، تنها از نگرانی اینکه مبادا زنگ بزنیم به خواهرش که شیراز درس میخواند و خبر بدهیم که مادرش بیمارستان است و او نگران شود و درس و زندگی را رها کند و بلند شود بیاید تهران. جالب اینکه ما اصلاً شمارهی خواهرش را که در شیراز درس میخواند نداشتیم! اگر به ما گفته بود، لااقل در آن مدت کارهای دانشگاه را برایش ردیف میکردیم و جزوهها را به دستش میرساندیم یا اگر کاری از دستمان برمیآمد برای مادرش میکردیم. اینقدر را که میتوانستیم موقع حضوروغیاب برای اساتید توضیح بدهیم برایش غیبت نزنند تا آخر ترم، ۴ واحدش را حذف نکند.
یا مثلا وقتهایی که چند نفری قرار میگذاشتیم برویم کوه، او از ترس اینکه نتواند صخره را بگیرد و بالا بیاید، با ما نمیآمد. هرچه هم ما میگفتیم: «صخره کجا بود؟ تا نوک کوه راه درست کردهاند، صاف و هموار و هلو»، برمیگشت میگفت: «اگر یکی از شما لوسبازیاش گل کرد و خواست مثلاً شوخی کند و هلم بدهد، چه؟ گیرم هم که او نخواهد واقعاً هلم بدهد، اگر من ترسیدم و یکهو زهرهام ترکید چه؟ اگر دستپاچه شدم و واقعاً افتادم چه؟»
یکبار دیگر دو ساعت مانده به امتحان آخر ترم بهدو آمد پیشم که: «ببین، تو راهحل این مسئله رو بلدی؟» مسئله راهحل طولانیای داشت، علیالخصوص اگر میخواستی برای کسی توضیح هم بدهی. ولی نشستم و کامل راهحل مسئله را برایش توضیح دادم. دم امتحان، دیدم استاد را توی سالن گرفته به سؤال که راهحل همان مسئلهای که من برایش توضیح دادم چیست. جالب اینکه دیدم دوست کناردستیام هم هاج و واج، شاید هم بغضکرده، دارد نگاهش میکند. برگشت گفت همین یک ربع پیش آمده پیشش و راهحل مسئله را پرسیده و او با اینکه خودش کار داشته، سر صبر نشسته برایش توضیح داده.
خلاصه کلاّ با ما قاطی نمیشد. اوایل خیال میکردیم خارج از دانشگاه رفقای دیگری دارد که وقتهای خالیاش را با آنها میگذراند، ولی بعدتر فهمیدیم که نه؛ از دوست و رفیقی در جای دیگر خبری نیست و فقط خودمان هستیم که هستیم. گاهی دلمان برایش میسوخت. گاهی هم به احتمالات عجیب و غریبش فکر میکردیم و بعضی از ما دلشان بیشتر برایش میسوخت. حالا که سالها گذشته، یکی از بچهها میگوید «بهش زنگ بزنیم، ببینیم هنوز لب به گیلاس نمیزند؟» موافقیم. اما زنگ نمیزنیم. شمارهاش را هیچکداممان نداریم.