چند شاخه گل پلاسیده با زرورق و روبان
تندوتند آماده شدم و یک ساعت قبل از قرار، رسیدم سر خیابان خانهی مینا. به نظرم خیلی زشت میآمد دست خالی بروم خانهی کسی برای تبریک ــ حتی اگر بقیه این طوری بپسندند. تمام طول این یک ساعت، یک چشمم به سر خیابان بود که بچهها کی میآیند و آن یکی چشمم هوای گلفروش را داشت که با دقت، برگ و شاخهی گلهایی را که نیمساعت با وسواس زیاد انتخاب کرده بودم، میپیچید. گهگاه دستورهایی جهت اعمال سلیقهام دادم و چند باری هم سلیقهی او را در انتخاب رنگ ورقههای دور گل رد کردم.
کلی ذوق کرده بودم از حسن انتخابم و بیشتر از اینکه دست خالی نمیروم. چند بار آمد به دهانم که بگویم روی دستهگل کارت بزند و از طرف همه تبریک بگویم، ولی نگفتم؛ خواستم افتخارش بماند برای خودم و مینا بفهمد که کار کار خودم است و بیشتر قدر من و دوستیمان را بداند.
در آپارتمان مینا که باز شد، سروصدای بچهها برای احوالپرسی و تبریک توی هم پیچید. نمیشد شنید که بچهها دقیقاً دارند با هم چی میگویند. گل را با افتخار دادم به مینا و گوشم منتظر شنیدن تشکرش ماند.
خودم را دلداری دادم که شاید خوب ندید دستهگل به این بزرگی را. با خودم گفتم شاید میخواهد خصوصی ازم تشکر کند تا بقیهی بچهها که دستخالی آمده بودند شرمنده نشوند. تمام طول مهمانی چشمم به دستهگل بود. هر حرفی که از دهان مینا خارج میشد امیدوارم میکرد به اینکه الان سلیقهام را تحسین میکند و میگوید که تا حالا دستهگلی به این زیبایی ندیده بوده است.
مهمانی تمام شد. موقع رفتن، همهی ذوق و سلیقهام جا ماند کنار دستهگل.