کلید کمد که پیدا میشود، بابا توی قرض میافتد
فکرم پیش مامان است که تمام مهمانی باید دلش شور ظرفهای مریم خانم را بزند. بابا هنوز قرضهای مهمانی قبلی را صاف نکرده.
تاریخ انتشار:
785 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
وقتی بابا صندوق عقب ماشین را بالا بزند و به علی آقا میوهفروش بگوید «از میوههای انبار بده»، یعنی ما دوباره مهمان داریم. وگرنه صندوق میوههای تازه و بزرگ و آبدار و مجلسی انبار علی آقا که برای حیف و میل کردن ما نیست!
مهمان اگر نداشته باشیم، بابا صبح اول وقت به قنادی محل سفارش «شیرینی تر درجه یک» نمیدهد. اصلاً از همان جمعهای که مامان برای سربازی رفتن پسر مریمخانماینها، آش پشتِ پا پخت و به همهی آپارتمان داد، شستم خبردار شد که باز میخواهد با سرویس چینی شصتوچند پارچهی مریم خانم آبروداری کند.
درست وسط امتحانهای من، یک عالمه مهمان داریم. از کمدی که کلیدش همیشه گم شده و فقط وقتی مهمان داریم پیدا میشود، مامان ظرفهای تزئینی و قاب عکسها و رومیزیها را بیرون میآورد و من از چپچپ نگاه کردنش میفهمم مهمانی که تمام شود، باز کلید یک جایی که فقط خود مامان بلد است، گم میشود.
توی دلم به خاطر درسهایی که نمیرسم بخوانم و میوههایی که میدانم نباید بهشان دست بزنم، از تمام مهمانها بدم میآید. حتی از دختر عمومحسن که همسنوسالایم و میشد یک عالمه با هم بازی کنیم اما حواسم هست که توی مهمانی، بازی تعطیل است.
یکی شبهایی که فرداش عازم سفر هستیم تا صبح بیداریم، یکی هم شبهایی که فرداش مهمان داریم. گیرم که مهمانی شام باشد. فرقی نمیکند. به تعداد مهمانیها، توی سال، خانهتکانی داریم. گردوغباری را که روی ظرفهای توی بوفه نیست باید اول با دستمال خشک بگیرم، بعد با دستمال نمدار برق بیندازم. حالا باز شب که چراغها را روشن کنیم، کریستالها زیر نور لوستر برق میزنند و میتوانم خیال کنم مهمانها میبینند و خستگیام درمیرود؛ ولی هیچوقت نفهمیدم تمام فرشها را چرا باید جمع کنیم و سرامیکهای کف خانه را دستمال بکشیم؟ سمسار که قرار نیست بیاید وسایل خانه را ببیند. کدام مهمانی فرش را تا میزند سرامیکها را ورانداز کند؟
مامان زیر بار این حرفها نمیرود. تا لحظهای که آخرین مهمان را بدرقه کند، اضطرابی دارد که نگو. نگرانیهایش را به منی که بیخیال عالم بودهام هم داده. طوری مراقب اوضاع خانهام که اصلاً نمیفهمم مهمانها کی بودند؟ چی خوردند؟ از چی حرف زدند؟
فکرم پیش مامان است که تمام مهمانی باید دلش شور ظرفهای مریمخانم را بزند. بابا هنوز قرضهای مهمانی قبلی را صاف نکرده. سر شام به این فکر میکنم که چرا خوش نمیگذرد.
مهمان اگر نداشته باشیم، بابا صبح اول وقت به قنادی محل سفارش «شیرینی تر درجه یک» نمیدهد. اصلاً از همان جمعهای که مامان برای سربازی رفتن پسر مریمخانماینها، آش پشتِ پا پخت و به همهی آپارتمان داد، شستم خبردار شد که باز میخواهد با سرویس چینی شصتوچند پارچهی مریم خانم آبروداری کند.
درست وسط امتحانهای من، یک عالمه مهمان داریم. از کمدی که کلیدش همیشه گم شده و فقط وقتی مهمان داریم پیدا میشود، مامان ظرفهای تزئینی و قاب عکسها و رومیزیها را بیرون میآورد و من از چپچپ نگاه کردنش میفهمم مهمانی که تمام شود، باز کلید یک جایی که فقط خود مامان بلد است، گم میشود.
توی دلم به خاطر درسهایی که نمیرسم بخوانم و میوههایی که میدانم نباید بهشان دست بزنم، از تمام مهمانها بدم میآید. حتی از دختر عمومحسن که همسنوسالایم و میشد یک عالمه با هم بازی کنیم اما حواسم هست که توی مهمانی، بازی تعطیل است.
یکی شبهایی که فرداش عازم سفر هستیم تا صبح بیداریم، یکی هم شبهایی که فرداش مهمان داریم. گیرم که مهمانی شام باشد. فرقی نمیکند. به تعداد مهمانیها، توی سال، خانهتکانی داریم. گردوغباری را که روی ظرفهای توی بوفه نیست باید اول با دستمال خشک بگیرم، بعد با دستمال نمدار برق بیندازم. حالا باز شب که چراغها را روشن کنیم، کریستالها زیر نور لوستر برق میزنند و میتوانم خیال کنم مهمانها میبینند و خستگیام درمیرود؛ ولی هیچوقت نفهمیدم تمام فرشها را چرا باید جمع کنیم و سرامیکهای کف خانه را دستمال بکشیم؟ سمسار که قرار نیست بیاید وسایل خانه را ببیند. کدام مهمانی فرش را تا میزند سرامیکها را ورانداز کند؟
مامان زیر بار این حرفها نمیرود. تا لحظهای که آخرین مهمان را بدرقه کند، اضطرابی دارد که نگو. نگرانیهایش را به منی که بیخیال عالم بودهام هم داده. طوری مراقب اوضاع خانهام که اصلاً نمیفهمم مهمانها کی بودند؟ چی خوردند؟ از چی حرف زدند؟
فکرم پیش مامان است که تمام مهمانی باید دلش شور ظرفهای مریمخانم را بزند. بابا هنوز قرضهای مهمانی قبلی را صاف نکرده. سر شام به این فکر میکنم که چرا خوش نمیگذرد.