ناهار چی دوست داری؟ نقاشیاش کن!
مادرم اصرار داشت فقط مدادرنگی دردم را دوا میکند. دوستم سردش شده بود. با نارنجی خورشید کشیدم؛ دوستم گرم شد.
تاریخ انتشار:
347 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
تمام روز بغض کرده بودم. چپیده بودم توی اتاق. مادرم اصرار داشت فقط مدادرنگی دردم را دوا میکند. عصر، یک بستهی دوازدهتاییاش را خریده بود برایم. یکییکی همهشان را بو کردم. قرار شد شکل همهی چیزهایی را که دوست دارم، بکشم.
پرنده را با زرد کشیدم. پرندهام درخت میخواست که بنشیند رویش؛ با سبز درخت کشیدم. درختم روی هوا بود، زمین میخواست. یک زمین بزرگ محکم نقاشی کردم زیر پای درخت که بزرگ و محکم رویش بایستد. ایستاد. حالا زمینم بدون آسمان خیلی تنها بود. آبی را برداشتم و قصهی تنهایی زمین را برای همیشه تمام کردم. مادرم به نقاشیام نگاه کرد و گفت: «پرنده گرسنه است». مادرم همیشه نگران گرسنگی من بود، حالا نگران پرنده. ارزن ریختم برایش. گفت: «برای خودت هم دوست بکش. مدرسه، توپ، ماکارونی، یک خواهر کوچولو بکش. دوست داری فردا چه غذایی بخوری؟ نقاشیاش کن!»
نقاشی کشیدنم چند روز طول کشید. شکلهای مبهمی که فهمیدنشان مترجم میخواست. فردایش دوستم سردش شده بود. با نارنجی خورشید کشیدم؛ گرم شد. ماکارونی و زمین و آسمان هم لابد گرم شدند. شب از پدرم پرسیدم چیزی نمیخواهد؟ گفت: «بوس!» من اما برایش یک ماشین مسابقهای کشیدم که تندتر از ماشین پدرم برود و این همه توی راه خراب نشود. کامیون کنترلی خودم را یادم رفته بود بکشم. گوشهی سمت چپ توی پیچ جاده راهش انداختم؛ کنترلش را هم گذاشتم کنار جاده.
بعد همهشان را رنگ کردم، مواظب بودم از خط بیرون نزنم. مادرم همیشه میگفت از خط بیرون نزن. ولی میزدم. مادرم سپرده بود بالای صفحه را خالی بگذارم. گذاشته بودم. کارم که تمام شد، دستم را گرفت و با هم بالای نقاشیام نوشتیم: به نام خدای مهربان. سروش، چهارساله از تهران. بعد نقاشیام را زدیم به در یخچال و دیگر برنگشتم توی اتاق. بغض هم برنگشت توی گلویم. درست بیستوشش سال پیش.
پرنده را با زرد کشیدم. پرندهام درخت میخواست که بنشیند رویش؛ با سبز درخت کشیدم. درختم روی هوا بود، زمین میخواست. یک زمین بزرگ محکم نقاشی کردم زیر پای درخت که بزرگ و محکم رویش بایستد. ایستاد. حالا زمینم بدون آسمان خیلی تنها بود. آبی را برداشتم و قصهی تنهایی زمین را برای همیشه تمام کردم. مادرم به نقاشیام نگاه کرد و گفت: «پرنده گرسنه است». مادرم همیشه نگران گرسنگی من بود، حالا نگران پرنده. ارزن ریختم برایش. گفت: «برای خودت هم دوست بکش. مدرسه، توپ، ماکارونی، یک خواهر کوچولو بکش. دوست داری فردا چه غذایی بخوری؟ نقاشیاش کن!»
نقاشی کشیدنم چند روز طول کشید. شکلهای مبهمی که فهمیدنشان مترجم میخواست. فردایش دوستم سردش شده بود. با نارنجی خورشید کشیدم؛ گرم شد. ماکارونی و زمین و آسمان هم لابد گرم شدند. شب از پدرم پرسیدم چیزی نمیخواهد؟ گفت: «بوس!» من اما برایش یک ماشین مسابقهای کشیدم که تندتر از ماشین پدرم برود و این همه توی راه خراب نشود. کامیون کنترلی خودم را یادم رفته بود بکشم. گوشهی سمت چپ توی پیچ جاده راهش انداختم؛ کنترلش را هم گذاشتم کنار جاده.
بعد همهشان را رنگ کردم، مواظب بودم از خط بیرون نزنم. مادرم همیشه میگفت از خط بیرون نزن. ولی میزدم. مادرم سپرده بود بالای صفحه را خالی بگذارم. گذاشته بودم. کارم که تمام شد، دستم را گرفت و با هم بالای نقاشیام نوشتیم: به نام خدای مهربان. سروش، چهارساله از تهران. بعد نقاشیام را زدیم به در یخچال و دیگر برنگشتم توی اتاق. بغض هم برنگشت توی گلویم. درست بیستوشش سال پیش.