بگذارید پسرتان روی کیسههای خرید بنشیند
درهای قطار که باز شد، پسرک سرش را برد بیرون. انگار نه انگار همین حالاست که در بسته شود. آنقدر معطل کرد که نزدیک بود بلند شوم بیاورمش تو. شبیه این بچههایی بود که توی مترو دستفروشی میکنند، ولی چیزی دستش نبود. انگار کار همیشهاش باشد، درست قبل از بسته شدن در سرش را آورد تو و خیالم راحت شد و باز نگاهم افتاد به خانم ِ تازهازخریدبرگشته.
دامن مشکی بلندی که لابد برای مهمانی آن شب خریده بود داشت وظیفهاش را به بهترین نحو انجام میداد. برق رضایتی توی چشمهای زن بود که دلش میخواست توی مترو به همه نشان بدهد چه شاهکاری کرده با این خریدش. شک ندارم تمام مسیر داشت خودش را توی مهمانی تصور میکرد. طوری که انگار قرار است بعد از شام به خوشلباسترینها جایزه بدهند. حالا پسرک رفته بود روی یک صندلی خالی و از میلههای قطار تاب میخورد. بلیزش از پشت رفته بود بالا و کمرش پیدا بود. کسی کاری به کارش نداشت. نمیتوانستم توی نخ زن نباشم. سر و وضع مناسبی داشت. از این زنهایی که مطمئنی لای خرت و پرتهای توی کیفدستیشان، سوئیچ تویوتایی، پرشیایی، چیزی هست. از اینهایی که برای آلودگی هوا و ترافیک است که به مترو پناه آوردهاند، وگرنه: «هر روز فقط سههزارتومن قبض پارکینگ مترو میدهم به خدا».
درهای واگن با یکی ـ دوتا بوق بسته شد و قطار دوباره راه افتاد. پسرک بیخیال تاب خوردن شد و ایستاد روبروی زن. بی که حرفی بزند، خم شد از توی یکی از کیسهها ساندویچ نیمخوردهای را برداشت! فهمیدم مادر و پسرند. جا خوردم. چهار ـ پنجساله بود. با کفشهایی که هی دلم میخواست بهش بگویم: «عزیزم، برعکس پوشیدی!» برعکس پوشیده بود. زیپ شلوارش پایین بود و هرکاری میکرد با یک دست، بالا نمیرفت. تکیه داده بود به یکی از میلههای قطار و ساندویچش را میخورد و اصلاً قیافهاش به بچههایی نمیخورد که چیزی خواسته باشند و مادرشان نخریده باشد و قهر کرده باشند. قهرهایش تمام شده بود انگار. از این بچههایی که تصمیم میگیرند قهر نکنند.
فاصلهی ایستگاه پانزدهخرداد تا لااقل میرداماد آنقدرها هم کم نیست که پسرک تمامش را بایستد. خسته که شد و دلش خواست بنشیند روی کیسههای خرید امروز، مادرش طوری نگاهش کرد و بهش فهماند «بلند شو،» که احساس کردم با همین یک نگاه، تمام مسافرها باید از هرجا نشستهاند بلند شوند و تا خود مقصد بایستند! طفلک بلند شد. بی هیچ اعتراضی. ولی چهار ـ پنج سال خیلی کم است برای عادی شدن چنین نگاهی؛ بی اهمیت شدن چنین ترسهایی. خانمِ توی بلندگوی مترو که گفت: «ایستگاه بعد: هفت تیر،» پسرک از تمبرهندیهای دستفروش توی مترو دلش میخواست؛ چیزی نمیگفت.