یک صبح تا ظهر وسط بهشت!
لابد وقتی توی خانهی خودشان بیدار میشد و میدید پیش زهرا نیست دوباره ناراحت میشد. چارهای نبود.
تاریخ انتشار:
553 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
دوتایی با هم رفتند دست و صورتشان را شستند. برای صبحانه خوردن مسابقه گذاشتند: یک لقمه مریم میخورد یکی زهرا. گاهی زهرا کاری میکرد مریم بدون اینکه بفهمد، دوتا لقمه بخورد. نمیفهمید و میخورد. اصلاً روزهایی که مریم اینجا بود سر همه چیز مسابقه داشتند: خوردن آب پرتقال تا ته لیوانی که همیشه زیاد بود؛ تخممرغی که ایکاش وسطش زرده نداشت؛ حتی دواهایی که مریم مجبور بود هر روز تلخیشان را تحمل کند. روزهایی که پیش زهرا بود، عاشق تلخی شربت و زردهی تخممرغ ميشد.
دم ظهر زهرا مریض شد؛ مریم دکتر. مریم بهش قرص و شربت داد بخورد. بعد هم سرنگش را فروکرد توی دست زهرا. بلد بود. پرستاریهایش به بار نشست و زهرا دوباره حالش خوب شد. اصلاً همان موقعی که مریض بود هم حالش خوب بود! پیش زهرا بود. حالا نوبت مریم بود که مریض شود. زهرا تبش را اندازه گرفت و قضیه را با کمی دارو ختمبهخير کرد. زهرا شده بود مامان مریم و مجبورش میکرد ناهار را تا ته بخورد که به قول زهرا جلوی در بهشت را جارو کند. مریم عاشق این بود که جلوی در بهشت را جارو کند. مطمئن بود زهرا فرشته است که این همه مهربان است.
بعد از ناهار، زهرا چند صفحه از "قصههای خوب برای بچههای خوب" را خواند و مریم خوابش برد. با صدای زنگ در، پلكهای بستهاش تکانی خورد اما بیدار نشد. مامان مریم آمده بود دنبال دخترش. لابد وقتی توی خانهی خودشان بیدار میشد و میدید اینجا پیش زهرا نیست دوباره ناراحت میشد. چارهای نبود. زهرا باید به کلاس ساعت پنج دانشکده میرسید.
سه ساعت بعد، زهرا پای تخته ایستاده بود و داشت حرف میزد که یکی از دانشجوها پرسيد: "خاطراتی که فراموششان میکنیم، کجا میروند؟"
دم ظهر زهرا مریض شد؛ مریم دکتر. مریم بهش قرص و شربت داد بخورد. بعد هم سرنگش را فروکرد توی دست زهرا. بلد بود. پرستاریهایش به بار نشست و زهرا دوباره حالش خوب شد. اصلاً همان موقعی که مریض بود هم حالش خوب بود! پیش زهرا بود. حالا نوبت مریم بود که مریض شود. زهرا تبش را اندازه گرفت و قضیه را با کمی دارو ختمبهخير کرد. زهرا شده بود مامان مریم و مجبورش میکرد ناهار را تا ته بخورد که به قول زهرا جلوی در بهشت را جارو کند. مریم عاشق این بود که جلوی در بهشت را جارو کند. مطمئن بود زهرا فرشته است که این همه مهربان است.
بعد از ناهار، زهرا چند صفحه از "قصههای خوب برای بچههای خوب" را خواند و مریم خوابش برد. با صدای زنگ در، پلكهای بستهاش تکانی خورد اما بیدار نشد. مامان مریم آمده بود دنبال دخترش. لابد وقتی توی خانهی خودشان بیدار میشد و میدید اینجا پیش زهرا نیست دوباره ناراحت میشد. چارهای نبود. زهرا باید به کلاس ساعت پنج دانشکده میرسید.
سه ساعت بعد، زهرا پای تخته ایستاده بود و داشت حرف میزد که یکی از دانشجوها پرسيد: "خاطراتی که فراموششان میکنیم، کجا میروند؟"