بازی
نمایشنامهنویسی دست من نیست. ولی در دیالوگها که میتوانم دست ببرم. موقعیتها را که میتوانم عوض کنم.
تاریخ انتشار:
1934 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
نمایشنامهنویس نمایش کوتاه و بلند زندگیام نیستم. نه اینکه نخواستهام باشم؛ سالها اینور و آنور زدهام تا اختیار نمایشنامهی زندگی خودم را دست بگیرم؛ نشده است. یعنی نتوانستهام حتي دو خط نمایشنامهای را بنویسم که عیناً اجرا شود. کسی مدام در نمایشنامهی زندگیام دست میبرد و بر خلاف میل و ارادهی من نمایشنامه را پیش میبرد.
اگر به من بود شاید نمایشنامهی زندگیام غم نداشت، داغ نداشت، حادثه نداشت، شکست نداشت، گناه نداشت، عشق و پریشانی نداشت، جدایی نداشت، دعوا نداشت، افسردگی نداشت. اگر نمایشنامهی زندگیام دست خودم بود شاید برای نقش اولی که خودم بودم تاریخ و جغرافیای دیگری را برای زیستن انتخاب میکردم. شاید حتی جنسیتم را تغییر میدادم. چه میدانم؟ شاید! شاید هم نه.
نمایشنامهنویس است که تعیین میکند کجای قصه غم باشد و کجای داستان شادی. من نه غمهای داستان زندگیام را رقم زدهام نه شادیهایش را به بار آوردهام. اگر دست من بود هیچ وقت نمیگذاشتم در نمايشنامهام عزیزترینهایم جان ببازند. اگر دست من بود... دست من نیست.
در عوض کارگردانی نمایش را خودم دست گرفتهام. کارگردانی را تصور کن که نمایشنامه را خط به خط دریافت میکند و بی آنکه تا آخر داستان را بداند یا حتی بتواند حدس بزند میخواهد نمایش را به بهترین شکل ممکن از آب در بیاورد. آن کارگردان غوطهخورده در ابهام منم! برایم مهم نیست چه نوشته شده. اما نحوهی اجرا برایم مهم است. خیلی خیلی مهم است. من کارگردان زیبایی و ماندگاریام!
اگر در نمایشنامهی زندگیام غم گذاشته غم را زیبا نمایش میدهم. اگر داغ است با داغم همه را داغ میکنم. اگر شکست است همهی چشمها را به تحسین شکستخوردگیام وا میدارم. اگر عاشق میشوم شور عشقم زیر لب همه شیرینی میکند. اگر حتی در نمایش کارم به جدایی و طلاق کشید زیبا جدا میشوم. اگر قرار است فحش و ناسزا بدهم زیبا و ماندگار ناسزا میگویم. صحنهی دعواهایم را در ذهن همهی بینندگان نمایشم ثبت میکنم و آنها را به هواداری خودم برمیانگیزم. اگر در خط بعدی نمایشنامهای که به دستم رسید زلزله بود زیبا میمیرم. اگر زنده ماندن بود زیبا شیون میکنم. اگر افسرده شدن بود زیبا در کنج عزلت خودم سر به زانوی افسردن میگذارم. اگر خط بعدی نمایشنامهام ناگهان عشق به ماهرویی بود که بیخبر سبز میشود زیبا عشق میبازم. حتی اگر به گناه افتادم آنقدر زیبا و معصومانه گناه میکنم که هیچ کسی از بازگشتم ناامید نشود.
نمایشنامهنویسی دست من نیست. در دیالوگها که میتوانم دست ببرم. موقعیتها را که میتوانم عوض کنم. احساسها را که میتوانم بیافرینم. حتی وقتی که نمایشنامه خط به خط نوشته میشود خود نمایشنامه و نمایشنامهنویس را که میتوانم به بازی بگیرم! چقدر زیادند کارگردانهایی که نمایش را به بازی میگیرند. من هم یکی از آنها. همین.
اگر به من بود شاید نمایشنامهی زندگیام غم نداشت، داغ نداشت، حادثه نداشت، شکست نداشت، گناه نداشت، عشق و پریشانی نداشت، جدایی نداشت، دعوا نداشت، افسردگی نداشت. اگر نمایشنامهی زندگیام دست خودم بود شاید برای نقش اولی که خودم بودم تاریخ و جغرافیای دیگری را برای زیستن انتخاب میکردم. شاید حتی جنسیتم را تغییر میدادم. چه میدانم؟ شاید! شاید هم نه.
نمایشنامهنویس است که تعیین میکند کجای قصه غم باشد و کجای داستان شادی. من نه غمهای داستان زندگیام را رقم زدهام نه شادیهایش را به بار آوردهام. اگر دست من بود هیچ وقت نمیگذاشتم در نمايشنامهام عزیزترینهایم جان ببازند. اگر دست من بود... دست من نیست.
در عوض کارگردانی نمایش را خودم دست گرفتهام. کارگردانی را تصور کن که نمایشنامه را خط به خط دریافت میکند و بی آنکه تا آخر داستان را بداند یا حتی بتواند حدس بزند میخواهد نمایش را به بهترین شکل ممکن از آب در بیاورد. آن کارگردان غوطهخورده در ابهام منم! برایم مهم نیست چه نوشته شده. اما نحوهی اجرا برایم مهم است. خیلی خیلی مهم است. من کارگردان زیبایی و ماندگاریام!
اگر در نمایشنامهی زندگیام غم گذاشته غم را زیبا نمایش میدهم. اگر داغ است با داغم همه را داغ میکنم. اگر شکست است همهی چشمها را به تحسین شکستخوردگیام وا میدارم. اگر عاشق میشوم شور عشقم زیر لب همه شیرینی میکند. اگر حتی در نمایش کارم به جدایی و طلاق کشید زیبا جدا میشوم. اگر قرار است فحش و ناسزا بدهم زیبا و ماندگار ناسزا میگویم. صحنهی دعواهایم را در ذهن همهی بینندگان نمایشم ثبت میکنم و آنها را به هواداری خودم برمیانگیزم. اگر در خط بعدی نمایشنامهای که به دستم رسید زلزله بود زیبا میمیرم. اگر زنده ماندن بود زیبا شیون میکنم. اگر افسرده شدن بود زیبا در کنج عزلت خودم سر به زانوی افسردن میگذارم. اگر خط بعدی نمایشنامهام ناگهان عشق به ماهرویی بود که بیخبر سبز میشود زیبا عشق میبازم. حتی اگر به گناه افتادم آنقدر زیبا و معصومانه گناه میکنم که هیچ کسی از بازگشتم ناامید نشود.
نمایشنامهنویسی دست من نیست. در دیالوگها که میتوانم دست ببرم. موقعیتها را که میتوانم عوض کنم. احساسها را که میتوانم بیافرینم. حتی وقتی که نمایشنامه خط به خط نوشته میشود خود نمایشنامه و نمایشنامهنویس را که میتوانم به بازی بگیرم! چقدر زیادند کارگردانهایی که نمایش را به بازی میگیرند. من هم یکی از آنها. همین.