خريد با اعمال شاقه
جنس پارچه را امتحان میکرد که نکند از اینهایی که اینجا روی هم چیده شده چیزی کم داشته باشد.
تاریخ انتشار:
388 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
کلّ راستهی پارچهفروشها را زیر پا گذاشت. با وسواس تمام مثل همهی وقتهایی که کاری برایش مهم بود: از اولین مغازه شروع کرد تا آخری. اگر یکی را نمیدید، نمیشد؛ به دلش نمیچسبید. اگر فروشندهی یکی از مغازهها نبود یا فقط عمدهفروشی میکرد، نظم کارش به هم میخورد. حتی اگر پارچهی قشنگی هم پیدا میکرد و میخواست بخرد، دست و دلش میلرزید که نکند همان مغازهی عمدهفروشی قشنگتر از این را که پسندیده داشته باشد.
بخت یارش بود که همهی مغازه ها باز بود و عمدهفروشها وقتی می دیدند با دقت یکی یکی طاقهها را ورانداز میکند، اجازه میدادند انتخاب کند و یکی دو متر پارچه بخرد. ولی نمیخرید و میآمد بیرون.
دور اول دیدن مفازهها که تمام شد و رسید به آخرین مغازه، راسته را برگشت. این بار با سرعتی بیشتر، تا زود خیالش راحت شود پارچهی مجلسیای توی بازار نبوده که از دستش در رفته باشد. به سرِ بازار که رسید رفت سراغ همان چند تایی که دو ساعت پیش دیده بود. برای بار دوم قیمتشان را پرسید و سر پارچه را گذاشت بین دو تا انگشت اشاره و شست تا از مرغوبیت جنسش مطمئن شود. زیر چشمی نگاهی به گوشهی پارچههایی انداخت که از پیشخوان مغازهی بغلی آویزان بود و رفت سراغشان. همین طوری ادامه داد تا وقتی نگاهش از پارچهها کنده شد و دید رسیده ته بازار و دور سوم هم تمام شده.
دیگر از هر چی پارچه بود حالش به هم میخورد. حفظ شده بود کدام مغازه چه پارچههایی دارد. حتی قیمت بیشترشان را هم یادش مانده بود. سوزش انگشت کوچک پایش که از تنگی کفش خودش را جمع کرده بود یک گوشه، مجبورش کرد برود سراغ مغازهی اول و همان پارچهای را که اول از همه به دلش نشسته بود بخرد. معامله که تمام شد گذاشتش توی کیف. بعد ناخودآگاه راه افتاد سمت انتهای بازار. از جلو مغازهها که آرام آرام رد میشد و پارچهها را میدید، دستش توی کیفش داشت از لای کیسه، جنس پارچه را امتحان میکرد که نکند از اینهایی که اینجا روی هم چیده شده چیزی کم داشته باشد.
بخت یارش بود که همهی مغازه ها باز بود و عمدهفروشها وقتی می دیدند با دقت یکی یکی طاقهها را ورانداز میکند، اجازه میدادند انتخاب کند و یکی دو متر پارچه بخرد. ولی نمیخرید و میآمد بیرون.
دور اول دیدن مفازهها که تمام شد و رسید به آخرین مغازه، راسته را برگشت. این بار با سرعتی بیشتر، تا زود خیالش راحت شود پارچهی مجلسیای توی بازار نبوده که از دستش در رفته باشد. به سرِ بازار که رسید رفت سراغ همان چند تایی که دو ساعت پیش دیده بود. برای بار دوم قیمتشان را پرسید و سر پارچه را گذاشت بین دو تا انگشت اشاره و شست تا از مرغوبیت جنسش مطمئن شود. زیر چشمی نگاهی به گوشهی پارچههایی انداخت که از پیشخوان مغازهی بغلی آویزان بود و رفت سراغشان. همین طوری ادامه داد تا وقتی نگاهش از پارچهها کنده شد و دید رسیده ته بازار و دور سوم هم تمام شده.
دیگر از هر چی پارچه بود حالش به هم میخورد. حفظ شده بود کدام مغازه چه پارچههایی دارد. حتی قیمت بیشترشان را هم یادش مانده بود. سوزش انگشت کوچک پایش که از تنگی کفش خودش را جمع کرده بود یک گوشه، مجبورش کرد برود سراغ مغازهی اول و همان پارچهای را که اول از همه به دلش نشسته بود بخرد. معامله که تمام شد گذاشتش توی کیف. بعد ناخودآگاه راه افتاد سمت انتهای بازار. از جلو مغازهها که آرام آرام رد میشد و پارچهها را میدید، دستش توی کیفش داشت از لای کیسه، جنس پارچه را امتحان میکرد که نکند از اینهایی که اینجا روی هم چیده شده چیزی کم داشته باشد.