بیست
تنها عابر روی پل من بودم. پیرمرد برای من دست تكان داده بود! به من خندیده بود! لبخندش را بیجواب نگذاشتم.
تاریخ انتشار:
2374 نفر این یادداشت را خواندهاند
2 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
هر روز صبح توی مسيرم تا محل كار، پیرمرد بلیطفروش بی.آر.تي را میبینم. باجهی بلیطفروشیاش نزدیک ایستگاهی است که من از ماشین پیاده میشوم. از مشتریهای پروپاقرص اين پيرمرد بليطفروشم.
همیشه فکر میکردم که پیرمرد چه شغل سختی دارد؛ غير از اینکه باید همهي روز در یک اتاقک فلزی یکنفره بنشیند و سرمای زمستان و گرمای تابستان را تحمل کند، باید ترافیک شهر را هم تماشا کند و به صدای آزاردهندهی بوق ماشینها هم گوش کند و با حوصله پاسخگوی سؤالهای بیشمار مردم باشد و به آنها آدرس بدهد.
این دلیلها برایم کافی است تا هر روز صبح به پیرمرد بلیطفروش لبخند بزنم تا با لبخند من به استقبال بوق و ترافیکی برود که من یکی طاقت چند لحظهاش را هم ندارم. شايد همين لبخند من تحمل لحظههای تنهایی اتاقک فلزی را برایش آسانتر كند.
دیروز که از اتوبوس پیاده شدم دیدم پیرمرد حواسش به من نیست. داشت یک عابر را راهنمايی میكرد. حدس زدم که باز آدرس میدهد. زیر لب خندیدم و آرام با خود گفتم: «امروز موج مثبت را از دست دادی!» به سرعت رفتم بالای پل عابر پیاده تا از خيابان رد شوم.
از روی پل به پایین نگاه کردم: پیرمرد از باجهی بلیطفروشی بیرون آمد و بالا روی پل را نگاه كرد. ایستادم. پیرمرد دست راستش را بالا آورد و تکان داد و لبخند ی زد که از آن فاصلهی دور هم معلوم شد. خیلی تعجب کردم. برگشتم و اطرافم را نگاه کردم؛ تنها عابر روی پل من بودم. پیرمرد برای من دست تكان داده بود! به من خنديده بود! لبخندش را بیجواب نگذاشتم؛ با خوشحالی چنان لبخندی زدم که فکر کنم دندانهای آسیام هم دیده شد.
ديروزم را با یک انرژی عالی و مثبت تمام كردم. تمام روز لبخند روی لبم بود. غير از کارهای روزانه بعضی از کارهای عقبافتاده را هم انجام دادم و دست آخر هنوز انرژی زیادی برایم مانده بود.
دیشب مثل تمام شبهای قبل، تمام روزم را مرور كردم و برای اولين بار به خودم بیست دادم. نمرهای که فقط از یک لبخند شروع شده بود و روزم را عوض كرده بود. زیر نمرهی بيستم نوشتم: لبخند را از هم دریغ نکنیم.
همیشه فکر میکردم که پیرمرد چه شغل سختی دارد؛ غير از اینکه باید همهي روز در یک اتاقک فلزی یکنفره بنشیند و سرمای زمستان و گرمای تابستان را تحمل کند، باید ترافیک شهر را هم تماشا کند و به صدای آزاردهندهی بوق ماشینها هم گوش کند و با حوصله پاسخگوی سؤالهای بیشمار مردم باشد و به آنها آدرس بدهد.
این دلیلها برایم کافی است تا هر روز صبح به پیرمرد بلیطفروش لبخند بزنم تا با لبخند من به استقبال بوق و ترافیکی برود که من یکی طاقت چند لحظهاش را هم ندارم. شايد همين لبخند من تحمل لحظههای تنهایی اتاقک فلزی را برایش آسانتر كند.
دیروز که از اتوبوس پیاده شدم دیدم پیرمرد حواسش به من نیست. داشت یک عابر را راهنمايی میكرد. حدس زدم که باز آدرس میدهد. زیر لب خندیدم و آرام با خود گفتم: «امروز موج مثبت را از دست دادی!» به سرعت رفتم بالای پل عابر پیاده تا از خيابان رد شوم.
از روی پل به پایین نگاه کردم: پیرمرد از باجهی بلیطفروشی بیرون آمد و بالا روی پل را نگاه كرد. ایستادم. پیرمرد دست راستش را بالا آورد و تکان داد و لبخند ی زد که از آن فاصلهی دور هم معلوم شد. خیلی تعجب کردم. برگشتم و اطرافم را نگاه کردم؛ تنها عابر روی پل من بودم. پیرمرد برای من دست تكان داده بود! به من خنديده بود! لبخندش را بیجواب نگذاشتم؛ با خوشحالی چنان لبخندی زدم که فکر کنم دندانهای آسیام هم دیده شد.
ديروزم را با یک انرژی عالی و مثبت تمام كردم. تمام روز لبخند روی لبم بود. غير از کارهای روزانه بعضی از کارهای عقبافتاده را هم انجام دادم و دست آخر هنوز انرژی زیادی برایم مانده بود.
دیشب مثل تمام شبهای قبل، تمام روزم را مرور كردم و برای اولين بار به خودم بیست دادم. نمرهای که فقط از یک لبخند شروع شده بود و روزم را عوض كرده بود. زیر نمرهی بيستم نوشتم: لبخند را از هم دریغ نکنیم.