برای هیچ
بازی کنم که چی بشود؟ آخرش که چی؟ تمام تلاش من برای برنده شدن بود.
تاریخ انتشار:
531 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
تازگیها بازی جالبی توی منوی بازیهای کامپیوترم کشف کردهام. توی یک صفحه باید دوتا دوتا کارتهایی را که تصویرشان شبیه هم است روشن کنم تا حذف شوند. مثلاً گل را روشن میکنم، بعد باید بگردم بین کارتها و گلی شبیه به آن را پیدا کنم و روشنش کنم تا هر دوتایشان حذف شوند. ادامه میدهم و اژدهاهای رنگی و بقیهی عددها و شکلکهای شبیه به هم را پیدا میکنم. کارتها که تمام میشوند برایم پیغام میآید: «You Win» شما برنده شدید!
گاهی عکسهای شبیه به هم جلوی چشمم هستند ولی هنوز نوبتشان نشده و روشن نمیشوند. باید بگردم و آن دو تایی را پیدا کنم که الان نوبتشان است.باید صبر کنم. بعضی وقتها هرچه میگردم انگار هیچ دو کارتی که شبیه هم باشند و نوبتشان شده باشد، وجود ندارد. بعد از یک عالمه گشتن یکهو میبینم یک کارت همینجا جلوی چشمم بوده و ندیده بودمش. وقتم تلف شده ولی کارتها را روشن میکنم و ادامه میدهم. باید برنده شوم.
بازی شیرین است و آنقدر حواسم را پرت میکند که گاهی زمان را از دست میدهم. یادم میرود وقت بازی کم است. غرق میشوم توی شکلها و گلها و عددها. وقتی به خودم میآیم میبینم روی صفحه پیغام آمده که: «زمان بازی تمام شده. خارج میشوی یا ادامه میدهی و تمام میکنی؟»
زمان بازی که تمام شده باشد دیگر هرچه کارت پیدا کنم هم امتیازی ندارد و من را برنده اعلام نمیکند. بازی همان است که بود. با تمام کارتها و شکلهاش. ولی دیگر مسخره و ملالآور شده است. انگیزهای برای ادامه دادن ندارم. ساعت شنی کنار صفحهی بازی تمام شنهایش را جمع کرده توی شیشهی پایین و کسی ساعت را برنمیگرداند دوباره از نو وقت بگیرد و من بازی کنم. بازی کنم که چی بشود؟ آخرش که چی؟ تمام تلاش من برای برنده شدن بود. اگر کنجکاو بودم تصویر کارتها را ببینم و صبر میکردم نوبتشان بشود فقط به خاطر همان پیغام «you win» بود و بس. به خاطر امید به برندهشدن و نتیجهگرفتن. برای درک حس خوشایند پیروزی. حالا که تمامشدن کارتها و تمامنشدنشان فرقی برای کسی نمیکند و پیغامی برایم نمیآید، بازی کنم که چی؟ ضربدر قرمز گوشهی صفحه را میزنم و به امید پیغام برندهشدن، دوباره از نو بازی را شروع میکنم.
گاهی عکسهای شبیه به هم جلوی چشمم هستند ولی هنوز نوبتشان نشده و روشن نمیشوند. باید بگردم و آن دو تایی را پیدا کنم که الان نوبتشان است.باید صبر کنم. بعضی وقتها هرچه میگردم انگار هیچ دو کارتی که شبیه هم باشند و نوبتشان شده باشد، وجود ندارد. بعد از یک عالمه گشتن یکهو میبینم یک کارت همینجا جلوی چشمم بوده و ندیده بودمش. وقتم تلف شده ولی کارتها را روشن میکنم و ادامه میدهم. باید برنده شوم.
بازی شیرین است و آنقدر حواسم را پرت میکند که گاهی زمان را از دست میدهم. یادم میرود وقت بازی کم است. غرق میشوم توی شکلها و گلها و عددها. وقتی به خودم میآیم میبینم روی صفحه پیغام آمده که: «زمان بازی تمام شده. خارج میشوی یا ادامه میدهی و تمام میکنی؟»
زمان بازی که تمام شده باشد دیگر هرچه کارت پیدا کنم هم امتیازی ندارد و من را برنده اعلام نمیکند. بازی همان است که بود. با تمام کارتها و شکلهاش. ولی دیگر مسخره و ملالآور شده است. انگیزهای برای ادامه دادن ندارم. ساعت شنی کنار صفحهی بازی تمام شنهایش را جمع کرده توی شیشهی پایین و کسی ساعت را برنمیگرداند دوباره از نو وقت بگیرد و من بازی کنم. بازی کنم که چی بشود؟ آخرش که چی؟ تمام تلاش من برای برنده شدن بود. اگر کنجکاو بودم تصویر کارتها را ببینم و صبر میکردم نوبتشان بشود فقط به خاطر همان پیغام «you win» بود و بس. به خاطر امید به برندهشدن و نتیجهگرفتن. برای درک حس خوشایند پیروزی. حالا که تمامشدن کارتها و تمامنشدنشان فرقی برای کسی نمیکند و پیغامی برایم نمیآید، بازی کنم که چی؟ ضربدر قرمز گوشهی صفحه را میزنم و به امید پیغام برندهشدن، دوباره از نو بازی را شروع میکنم.