آنشرلی با تندر-۹۰
همه چیز طبیعی است: هیچ پولی وجود ندارد جز همین صدوپنجاه تا تکتومانی.
تاریخ انتشار:
684 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
صدای پخش را زیاد می کنم؛ آنشرلی است. صدوپنجاه تومان کف دستم را نگاه میکنم و حمید را. بعد بلند میزنم زیر خنده؛ خوشحال. از ته دل میگویم: "کاش همهی دردها مثل این بیپولی بود."
با اینکه هر دو میدانیم چیزی در حسابها نیست روبروی عابربانکی میایستیم حسابها را چک کنیم. همه چیز طبیعی است: هیچ پولی وجود ندارد جز همین صدوپنجاه تا تکتومانی که باید با آن باک ماشین را پر کرد، هزینهی یک جلسه را در کافیشاپ داد و احیاناً اگر چیزی تهاش ماند بیسکوییتی خرید به منظور صبحانه و نهارِ نخورده و شامی که از همین الان معلوم است به کار نیست.
به صندوق صدقات که میرسیم به حمید میگویم نگه دارد. صدوپنجاه تومان را میاندازم توی صندوق و به خنده میگویم حالا هم خیال ما راحت است هم خیال خدا! به میدان هفتادودوتن که میرسیم سرم را از پنجرهی ماشین بیرون میآورم و داد میزنم: تهران. تهران دو تومن! تهران آقا؟ آقا تهران؟ دو تومن آقا!
حمید متحیر نگاه میکند. جوانی که میماند دانشجو باشد سوار میشود. پلیس بدجور نگاه میکند. به حمید میگویم: "حواست باشه جریمه نکنه!" جوانک مسافر هنوز سوار نشده آب پاکی را میریزد روی دستمان که: "نه آقا شما رو با این ریش جریمه نمی کنه." پلیس اخمو و عصبانی دستور حرکت میدهد هر چند که ما اصلا نایستاده باشیم. دو و نیم است و قرارمان چهار، انقلاب.
نزدیکیهای آخرین پمپ بنزین جاده بنزین ته میکشد. مسافرمان را نگاه میکنم .شرمی عریان توی صدایم میدود و از او میخواهم کرایهاش را زودتر بدهد چرا که ما روی هم یک ریال هم پول نداریم. اصلا هم به قیافههایمان نگاه نکن و به حرفهایی که میزنیم و تلفنهایی که بهمان میشود و هیچ چیز دیگر. ما پول نداریم؛ ما روی هم یک ریال هم پول نداریم. هیچکدامشان را نمیگویم. خودش همه چیز را میگیرد. عوارضی که میرسیم درمیآورد صد تومان عوارضی را هم میدهد. صدوپنجاه تومان تمام کارهایی را که باید میکرد میکند؛ به علاوهی پرداخت عوارض اتوبان که یادمان رفته بود ازش بخواهیم.
با اینکه هر دو میدانیم چیزی در حسابها نیست روبروی عابربانکی میایستیم حسابها را چک کنیم. همه چیز طبیعی است: هیچ پولی وجود ندارد جز همین صدوپنجاه تا تکتومانی که باید با آن باک ماشین را پر کرد، هزینهی یک جلسه را در کافیشاپ داد و احیاناً اگر چیزی تهاش ماند بیسکوییتی خرید به منظور صبحانه و نهارِ نخورده و شامی که از همین الان معلوم است به کار نیست.
به صندوق صدقات که میرسیم به حمید میگویم نگه دارد. صدوپنجاه تومان را میاندازم توی صندوق و به خنده میگویم حالا هم خیال ما راحت است هم خیال خدا! به میدان هفتادودوتن که میرسیم سرم را از پنجرهی ماشین بیرون میآورم و داد میزنم: تهران. تهران دو تومن! تهران آقا؟ آقا تهران؟ دو تومن آقا!
حمید متحیر نگاه میکند. جوانی که میماند دانشجو باشد سوار میشود. پلیس بدجور نگاه میکند. به حمید میگویم: "حواست باشه جریمه نکنه!" جوانک مسافر هنوز سوار نشده آب پاکی را میریزد روی دستمان که: "نه آقا شما رو با این ریش جریمه نمی کنه." پلیس اخمو و عصبانی دستور حرکت میدهد هر چند که ما اصلا نایستاده باشیم. دو و نیم است و قرارمان چهار، انقلاب.
نزدیکیهای آخرین پمپ بنزین جاده بنزین ته میکشد. مسافرمان را نگاه میکنم .شرمی عریان توی صدایم میدود و از او میخواهم کرایهاش را زودتر بدهد چرا که ما روی هم یک ریال هم پول نداریم. اصلا هم به قیافههایمان نگاه نکن و به حرفهایی که میزنیم و تلفنهایی که بهمان میشود و هیچ چیز دیگر. ما پول نداریم؛ ما روی هم یک ریال هم پول نداریم. هیچکدامشان را نمیگویم. خودش همه چیز را میگیرد. عوارضی که میرسیم درمیآورد صد تومان عوارضی را هم میدهد. صدوپنجاه تومان تمام کارهایی را که باید میکرد میکند؛ به علاوهی پرداخت عوارض اتوبان که یادمان رفته بود ازش بخواهیم.