خاطرات مشترک
سرش منگ بود؛ چشمهاش از خواب زیاد خمار و پفکرده؛ اخلاقش غیرقابل تحمل و چهرهاش برج زهرمار شده بود.
تاریخ انتشار:
434 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی ...
شاید سردبیر به راحتی روی این متن خط بکشد، مزخرفش بنامد یا با پوزخندی بدرقهاش کند. اما فقط و فقط اگر کمی به خاطر خدا وجدان داشته باشد و جوگیر دمودستک پنجروزهاش نشده باشد! یادش میآید روزهای بیکاری و بیحالیاش را که گوشهای رها شده بود؛ یادش میآید فکرهای روزهای بیکاری و بیحالیاش را؛ کارهای روزهای بیکاری و بیحالیاش؛ یادش میآید طعم گس زندگی را زیر زبان آن روزهایش: روزهایی که بدنش درد می کرد؛ سرش منگ بود؛ چشمهاش از خواب زیاد خمار و پفکرده؛ اخلاقش غير قابل تحمل و چهرهاش برج زهرمار شده بود؛ بوی بیکاری و بیهودگی از زندگیش بلند بود؛ مثل بوف کور غمباد کرده ... و بسیار ناگفتنیهایی که نمیشود اینجا گفت. آنوقت سیدی زبان خودش هم خش پیدا میکرد و به تکرار میافتاد:
امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی!
خوبی من و جناب سردبیر این است که با هم خاطرات مشترک زیادی داریم. همین.
شاید سردبیر به راحتی روی این متن خط بکشد، مزخرفش بنامد یا با پوزخندی بدرقهاش کند. اما فقط و فقط اگر کمی به خاطر خدا وجدان داشته باشد و جوگیر دمودستک پنجروزهاش نشده باشد! یادش میآید روزهای بیکاری و بیحالیاش را که گوشهای رها شده بود؛ یادش میآید فکرهای روزهای بیکاری و بیحالیاش را؛ کارهای روزهای بیکاری و بیحالیاش؛ یادش میآید طعم گس زندگی را زیر زبان آن روزهایش: روزهایی که بدنش درد می کرد؛ سرش منگ بود؛ چشمهاش از خواب زیاد خمار و پفکرده؛ اخلاقش غير قابل تحمل و چهرهاش برج زهرمار شده بود؛ بوی بیکاری و بیهودگی از زندگیش بلند بود؛ مثل بوف کور غمباد کرده ... و بسیار ناگفتنیهایی که نمیشود اینجا گفت. آنوقت سیدی زبان خودش هم خش پیدا میکرد و به تکرار میافتاد:
امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی! امان از بیکاری! امان از بیحالی!
خوبی من و جناب سردبیر این است که با هم خاطرات مشترک زیادی داریم. همین.