ما سیرک نرفتیم
او دست گدایی به طرف کسی دراز نکرده بود اما مطمئنا دست کمک هر فردی را در آن وضعیت اندوهبار و خجلکننده میپذیرفت.
تاریخ انتشار:
849 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
زمانی که نوجوانی بیش نبودم با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. پس از انتظار زیاد تنها یک خانواده بین ما و باجهی بلیطفروشی قرار داشت. این خانواده تأثیری بس شگرف بر من گذاشت. هشتتا بچهی قدونیمقد که سنشان به احتمال قوی کمتر از دوازده بود کنار هم ایستاده بودند. از بر و رویشان میبارید که پولدار نیستند. لباسهایشان گرانقیمت نبود اما روی هم رفته تمیز و مرتب بود. بچهها خوشرفتار و مؤدب بودند؛ همه پشت سر پدر و مادرشان در حالی که دوبهدو دست همدیگر را گرفته بودند مرتب و منظم توی صف انتظار میکشیدند. آنان هیجانزده دربارهی دلقکها، فیلها و دیگر اعمالی که قرار بود آن شب به دیدنشان نایل آیند تند و ناشمرده صحبت میکردند. از حرفهایشان کاملا معلوم بود که نخستین بار است به تماشای سیرک میروند و اینکه این حادثه بزرگترین حادثهی دوران نوجوانیشان محسوب خواهد شد.
پدر و مادر سر صف مغرور و سربلند ایستاده بودند. بلیطفروش از پدر پرسید که چندتا بلیط میخواهد به پدر با غرور هرچه تمامتر پاسخ داد: « هشتتا بلیط مخصوص کودکان و دوتا مخصوص بزرگسالان.» بلیطفروش جمع قیمت بلیطها را اعلام کرد. مادر سرش را پایین انداخت و لبهای مرد شروع به لرزیدن کرد. سپس کمی به طرف باجه خم شد و پرسید: « گفتید چقدر شد؟»
بلیطفروش مجددا جمع قیمت بلیطها را اعلام کرد. مرد پول کافی برای خرید بلیط نداشت. خدایا، حالا او چگونه برگشته و به هشت بچهی قدونیمقدش خواهد گفت که پول کافی برای خرید بلیط و بردن آنان به سیرک را ندارد؟
پدرم با دیدن این منظره دست به جیب برد، یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و آن را زمین انداخت. (ما به معنی خاص کلمه بههیچوجه ثروتمند نبودیم.) سپس پدرم خم شد، اسکناس را برداشت، چند ضربه به شانهی مرد زد و گفت: «ببخشید آقا این اسکناس از جیب شما افتاد روی زمین.»
مرد به آنچه که در حال وقوع بود کاملا واقف بود. او دست گدایی به طرف کسی دراز نکرده بود اما مطمئنا دست کمک هر فردی را در آن وضعیت اندوهبار و خجلکننده میپذیرفت. او مستقیما به چشمان پدرم نگریست، دست پدرم را میان دستهایش گرفت، اسکناس بیست دلاری را محکم توی دستهای پدرم چلاند و با لبانی لرزان و در حالی که قطره اشکی از روی گونههایش پایین میغلتید پاسخ داد: « متشکرم، متشکرم قربان. این کار شما برای بنده و خانوادهام خیلی ارزش داره.»
من و پدرم برگشتیم، سوار ماشین شدیم و به طرف خانه راندیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم اما چیزی را هم از دست ندادیم.
پدر و مادر سر صف مغرور و سربلند ایستاده بودند. بلیطفروش از پدر پرسید که چندتا بلیط میخواهد به پدر با غرور هرچه تمامتر پاسخ داد: « هشتتا بلیط مخصوص کودکان و دوتا مخصوص بزرگسالان.» بلیطفروش جمع قیمت بلیطها را اعلام کرد. مادر سرش را پایین انداخت و لبهای مرد شروع به لرزیدن کرد. سپس کمی به طرف باجه خم شد و پرسید: « گفتید چقدر شد؟»
بلیطفروش مجددا جمع قیمت بلیطها را اعلام کرد. مرد پول کافی برای خرید بلیط نداشت. خدایا، حالا او چگونه برگشته و به هشت بچهی قدونیمقدش خواهد گفت که پول کافی برای خرید بلیط و بردن آنان به سیرک را ندارد؟
پدرم با دیدن این منظره دست به جیب برد، یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و آن را زمین انداخت. (ما به معنی خاص کلمه بههیچوجه ثروتمند نبودیم.) سپس پدرم خم شد، اسکناس را برداشت، چند ضربه به شانهی مرد زد و گفت: «ببخشید آقا این اسکناس از جیب شما افتاد روی زمین.»
مرد به آنچه که در حال وقوع بود کاملا واقف بود. او دست گدایی به طرف کسی دراز نکرده بود اما مطمئنا دست کمک هر فردی را در آن وضعیت اندوهبار و خجلکننده میپذیرفت. او مستقیما به چشمان پدرم نگریست، دست پدرم را میان دستهایش گرفت، اسکناس بیست دلاری را محکم توی دستهای پدرم چلاند و با لبانی لرزان و در حالی که قطره اشکی از روی گونههایش پایین میغلتید پاسخ داد: « متشکرم، متشکرم قربان. این کار شما برای بنده و خانوادهام خیلی ارزش داره.»
من و پدرم برگشتیم، سوار ماشین شدیم و به طرف خانه راندیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم اما چیزی را هم از دست ندادیم.