من خلیفهی خدام
وقتی دلمان قرص میشود به جایی؛ بند میشود به كسی؛ پر میشود از حضور چیزی؛ شاد میشود از داشتن كسی...
تاریخ انتشار:
993 نفر این یادداشت را خواندهاند
2 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
دلت که خوش باشد و روحت شاد فرقی نمیکند هوا گرم باشد یا سرد، شب باشد یا روز، ابر باشد یا آفتاب، همه چیز بهانهای میشود برای شاد بودن. دلخوش که باشی ناراحتکنندههای محیط بیرون کوچکتر از آن میشوند که غم را به دل قرص و محکمت بیاورند.
یک وقتهایی داری از گرما کلافه میشوی، اتوبوس شلوغ و جاده ترافیک است و هزار تا مسئلهی ناراحتکنندهی دیگر دست به دست هم دادهاند تا ابروهایت توی هم برود. کافی است بغلدستی پایت را له کند تا به فراخور خلقت عصبانی و منزجر شوی یا پرخاش کنی. اما ممکن است درست چند قدمیات یکی ایستاده باشد که از گرما شُرشُر عرق بریزد و با فشار جمعیت به این سو و آن سو تاب بخورد اما لبخند از روی لبش محو نشود. حتی هر از گاهی به بهانهای سرخوشانه هم بخندد. توی دلت میگویی «چه دل خوشی دارد» و بعد سری به دل ناخوشاحوال خودت میزنی. حال دلت اصلا خوب نیست. حتی اگر اتوبوس شلوغ و راه ترافيک و هوا هم گرم نباشد باز هم بهانهای برای سرخوشانه خندیدن نداری.
فکر میکنیم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادهاند تا شاد نباشیم؛ غافل از اینکه شادی از درون ماست که به بیرون منتقل میشود. یعنی این قلب صنوبری سمت چپ قفسهی سینهی ما کارش فقط خون پمپاژ کردن نیست. روح هم پمپاژ میکند: روح شادی و غم؛ دل اگر آباد باشد و شاد تمام فضای بیرون از خود را آباد و شاد میکند.
اصل شادی و آبادی دل هم به این است که باید دلمان قرص باشد به جایی؛ بند باشد به کسی؛ پر باشد از حضور چیزی؛ شاد باشد از داشتن چیزی و دیگر دار و ندار هرچه بیرون از دل، مهم نیست. برای همین است که بعضی وقتها یک تلنگر، حالمان را عوض میکند و قلبمان منقلب میشود. نهیب میزنیم به خودمان که خلیفهی خدا روی زمین را چه به زانوی غم بغل گرفتن؟ تازه یادمان میآید که دلمان مأمن رفیقی است که رفیقی ندارد؛ فریادرسی که فریادرسی نمیخواهد؛ مونسی که یار نمیطلبد. همین وقتهاست که دلمان قرص میشود به جایی؛ بند میشود به کسی؛ پر میشود از حضور چیزی؛ شاد میشود از داشتن کسی. درست همین موقع قلبمان آرامش پمپاژ میکند به تمام مویرگها و شاد میشویم و گره ابروها خود به خود باز میشود.
قصه ساده است! وقتی میترسیم، دلمان کسی را میخواهد که هیچ وقت نترسد. وقتی ناتوانیم پشتیبانی کسی را میخواهیم که هیچوقت ناتوان نباشد. گریزانیم و دلمان پناه کسی را میخواهد که از هیچ چیز گریزان نیست. وقتی درماندهایم دلمان کسی را میخواهد که هیچ چیز و هیچ کس درماندهاش نکند. این نترسِ توانمندِ درمانگر درست نشسته توی دلمان و تمام وقتهایی که میترسیم و گریزانیم و ناتوانیم و درمانده، چشم دوخته تا از او یاری بخواهیم. شاد باشیم به حضورش و لبخند بزنیم با داشتنش. تا هرچیزی بهانهای باشد برای آمدن لبخند به لبمان. برای همین هم آمد و یک ماه مهمانمان کرد. اسمهای زیباش را یادمان داد. خواست خاطرمان باشد که او قبل و بعد از همه چیز است. فوق همهی قدرتهاست. خود لبخند است.
یک وقتهایی داری از گرما کلافه میشوی، اتوبوس شلوغ و جاده ترافیک است و هزار تا مسئلهی ناراحتکنندهی دیگر دست به دست هم دادهاند تا ابروهایت توی هم برود. کافی است بغلدستی پایت را له کند تا به فراخور خلقت عصبانی و منزجر شوی یا پرخاش کنی. اما ممکن است درست چند قدمیات یکی ایستاده باشد که از گرما شُرشُر عرق بریزد و با فشار جمعیت به این سو و آن سو تاب بخورد اما لبخند از روی لبش محو نشود. حتی هر از گاهی به بهانهای سرخوشانه هم بخندد. توی دلت میگویی «چه دل خوشی دارد» و بعد سری به دل ناخوشاحوال خودت میزنی. حال دلت اصلا خوب نیست. حتی اگر اتوبوس شلوغ و راه ترافيک و هوا هم گرم نباشد باز هم بهانهای برای سرخوشانه خندیدن نداری.
فکر میکنیم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادهاند تا شاد نباشیم؛ غافل از اینکه شادی از درون ماست که به بیرون منتقل میشود. یعنی این قلب صنوبری سمت چپ قفسهی سینهی ما کارش فقط خون پمپاژ کردن نیست. روح هم پمپاژ میکند: روح شادی و غم؛ دل اگر آباد باشد و شاد تمام فضای بیرون از خود را آباد و شاد میکند.
اصل شادی و آبادی دل هم به این است که باید دلمان قرص باشد به جایی؛ بند باشد به کسی؛ پر باشد از حضور چیزی؛ شاد باشد از داشتن چیزی و دیگر دار و ندار هرچه بیرون از دل، مهم نیست. برای همین است که بعضی وقتها یک تلنگر، حالمان را عوض میکند و قلبمان منقلب میشود. نهیب میزنیم به خودمان که خلیفهی خدا روی زمین را چه به زانوی غم بغل گرفتن؟ تازه یادمان میآید که دلمان مأمن رفیقی است که رفیقی ندارد؛ فریادرسی که فریادرسی نمیخواهد؛ مونسی که یار نمیطلبد. همین وقتهاست که دلمان قرص میشود به جایی؛ بند میشود به کسی؛ پر میشود از حضور چیزی؛ شاد میشود از داشتن کسی. درست همین موقع قلبمان آرامش پمپاژ میکند به تمام مویرگها و شاد میشویم و گره ابروها خود به خود باز میشود.
قصه ساده است! وقتی میترسیم، دلمان کسی را میخواهد که هیچ وقت نترسد. وقتی ناتوانیم پشتیبانی کسی را میخواهیم که هیچوقت ناتوان نباشد. گریزانیم و دلمان پناه کسی را میخواهد که از هیچ چیز گریزان نیست. وقتی درماندهایم دلمان کسی را میخواهد که هیچ چیز و هیچ کس درماندهاش نکند. این نترسِ توانمندِ درمانگر درست نشسته توی دلمان و تمام وقتهایی که میترسیم و گریزانیم و ناتوانیم و درمانده، چشم دوخته تا از او یاری بخواهیم. شاد باشیم به حضورش و لبخند بزنیم با داشتنش. تا هرچیزی بهانهای باشد برای آمدن لبخند به لبمان. برای همین هم آمد و یک ماه مهمانمان کرد. اسمهای زیباش را یادمان داد. خواست خاطرمان باشد که او قبل و بعد از همه چیز است. فوق همهی قدرتهاست. خود لبخند است.