فردا مثل امروز نیست
اگر روزی فلج شوم چه اتفاقی میافتد؟ اگر چشمهایم را از دست بدهم چه میشود؟ اگر نتوانم حرف بزنم پس چه کار کنم؟
تاریخ انتشار:
989 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یک روز صبح از در خانه بیرون میزنی، با انرژی سرشار و نیرویی مضاعف، سینه را ستبر کردهای و گامها را بلند بر میداری و این یعنی صبح خیلی قوی و شاداب از خواب بیدار شدهای؛ هنوز به سر کوچه نرسیده یکی از کنارت رد میشود. یکی که شبیه کسی نیست؛ تفاوت دارد؛ سندروم دان دارد، نابیناست، یا از قدرت تکلم بیبهره است یا...
او شبیه کسی نیست؛ شبیه خودش است؛ خودی متفاوت از دیگران. ناگهان به خودت میآیی که "آی آدم! خدا را شکر که سالمی." اما قصه به همینجا ختم نمیشود. توی راه دیگر قدمهایت تحکم سابق را ندارند؛ حسی تو را سست کرده و با خودت فکر میکنی: "مادرزادی این نقص را داشته؟ یا حادثهای باعثش شده؟" از این هم فراتر میروی: "اگر من جای او بودم؟"...
حرف من سر همین "اگر من جای او بودم"هاست. اصلا تا حالا به این مسئله فکر کردید؟ من گاهی به این فکر میکنم که اگر روزی فلج شوم چه اتفاقی میافتد؟ احتمالا بعد از مدتی که با شرایط کنار آمدم به جامعه باز خواهم گشت. نمی گذارم سکون پاهایم تمام وجودم را به سکون بکشاند. گاهی فکر میکنم اگر روزی چشمهایم را از دست بدهم چه میشود؟ مطمئنا این یکی خیلی سخت خواهد بود؛ برای من نیمی از تمام لذایذ دنیا در دیدن خلاصه میشود و شاید زمان خیلی خیلی بیشتری لازم باشد تا با ندیدن کنار بیایم. با اینهمه، ندیدن را هم شاید بشود تحمل کرد اگر به شرایط بدتری فکر کنی: شرایطی که قدرت لامسهات را از دست داده باشی؛ یا فلج بزرگتری گریبانت را گرفته باشد؛ چیزی شبیه به اماس یا قطع نخاع. چطور میشود به زندگی ادامه داد وقتی از نعمت لمس کردن دنیا محروم میشوی؟ لمس همین کیبوردها برای نوشتن، لمس کاغذ، لمس چوب، لمس دستهای مادر، لمس برگ، لمس برف، لمس هستی. تازه میفهمی که لامسه عجب شور و شعفی دارد، و توانمندی عجب نشاطی.
تکلم چطور؟ اگر نتوانی حرف بزنی پس چه کار میکنی؟ گمانم باید نوشت. این سادهترین راهی است که به ذهن میرسد. اما با حرفهای نگفتنی و با دردهای غیرقابلوصف چه میشود کرد؟ گوشها چطور؟ بدون گوشهایت چطور زندگی خواهی کرد؟ وقتی صدای گرم حیات را نشنوی، وقتی حرفهای دیگران در رابطه با زندگی را نشنوی و از خیلی از تجربههایشان محروم بمانی؟!... خلاصه یک روز صبحت بهجای نشاط اول روز به خیلی فکرهای درهم و برهم خواهد گذشت.
به نظرم بد نیست گاهی به آیندهی نامعلوممان فکر کنیم؛ شاید فردا مثل امروز نباشد. بیشک فردا مثل امروز نیست.
او شبیه کسی نیست؛ شبیه خودش است؛ خودی متفاوت از دیگران. ناگهان به خودت میآیی که "آی آدم! خدا را شکر که سالمی." اما قصه به همینجا ختم نمیشود. توی راه دیگر قدمهایت تحکم سابق را ندارند؛ حسی تو را سست کرده و با خودت فکر میکنی: "مادرزادی این نقص را داشته؟ یا حادثهای باعثش شده؟" از این هم فراتر میروی: "اگر من جای او بودم؟"...
حرف من سر همین "اگر من جای او بودم"هاست. اصلا تا حالا به این مسئله فکر کردید؟ من گاهی به این فکر میکنم که اگر روزی فلج شوم چه اتفاقی میافتد؟ احتمالا بعد از مدتی که با شرایط کنار آمدم به جامعه باز خواهم گشت. نمی گذارم سکون پاهایم تمام وجودم را به سکون بکشاند. گاهی فکر میکنم اگر روزی چشمهایم را از دست بدهم چه میشود؟ مطمئنا این یکی خیلی سخت خواهد بود؛ برای من نیمی از تمام لذایذ دنیا در دیدن خلاصه میشود و شاید زمان خیلی خیلی بیشتری لازم باشد تا با ندیدن کنار بیایم. با اینهمه، ندیدن را هم شاید بشود تحمل کرد اگر به شرایط بدتری فکر کنی: شرایطی که قدرت لامسهات را از دست داده باشی؛ یا فلج بزرگتری گریبانت را گرفته باشد؛ چیزی شبیه به اماس یا قطع نخاع. چطور میشود به زندگی ادامه داد وقتی از نعمت لمس کردن دنیا محروم میشوی؟ لمس همین کیبوردها برای نوشتن، لمس کاغذ، لمس چوب، لمس دستهای مادر، لمس برگ، لمس برف، لمس هستی. تازه میفهمی که لامسه عجب شور و شعفی دارد، و توانمندی عجب نشاطی.
تکلم چطور؟ اگر نتوانی حرف بزنی پس چه کار میکنی؟ گمانم باید نوشت. این سادهترین راهی است که به ذهن میرسد. اما با حرفهای نگفتنی و با دردهای غیرقابلوصف چه میشود کرد؟ گوشها چطور؟ بدون گوشهایت چطور زندگی خواهی کرد؟ وقتی صدای گرم حیات را نشنوی، وقتی حرفهای دیگران در رابطه با زندگی را نشنوی و از خیلی از تجربههایشان محروم بمانی؟!... خلاصه یک روز صبحت بهجای نشاط اول روز به خیلی فکرهای درهم و برهم خواهد گذشت.
به نظرم بد نیست گاهی به آیندهی نامعلوممان فکر کنیم؛ شاید فردا مثل امروز نباشد. بیشک فردا مثل امروز نیست.