خنک
من داغ کرده بودم و آماده برای انفجار. فتیلهاش را هم او زد. دهانش را باز کرد ویک فحش آبنکشیده داد. فحشش غیرتیام کرد. از آب دهانش که بیاختیارش به صورتم پاشید فتیلهام روشن شد. دهانم را باز کردم که چیزی بگویم تا بنشیند سر جایش؛ تا آبرویش جلوی این چند نفری که دورمان جمع شدهاند برود؛ تا حساب کار دستش بیاید و فکر نکند ضعیف گیر آورده؛ فکر نکند میتواند هر وقت خواست صدایش را بالا بیاورد و کسی هم جلودارش نیست. مغزم سریع کلمهی مورد نظرم را پیدا کرد.
تا به حال همچین کلمهای را به کار نبرده بودم. میدانستم زهرش کاری است. گفتنش مساوی است با شستهشدن طرفم. دهانم را باز کردم ولی چیزی نگفتم و دهانم را فورا بستم. یک چیزی مثل یک لقمه نان سنگک که خشک شده باشد و تیزیاش گلویم را بخراشد از گلویم رفت پایین. اولش داغ بود ولی بعد خنک شدم. خنکی عین بخاری که از بستنی بلند میشود از دلم بلند شد و راه افتاد توی تمام سلولهایم. او یک قدم عقب رفت. عین مستهایی که تلو تلو بخورند عقب رفت و نشست روی صندلیای که از آن بلند شده بود.
صورتم را با آستینم پاک کردم. نگاهش نکردم. سرم را انداختم پایین و از وسط همان چند تماشاچی رد شدم.